عکس چیکن استراگانوف
رامتین
۱۳۰
۲k

چیکن استراگانوف

۳۰ فروردین ۹۸
سلام،ممنون از اینکه جویای حالم بودید.
ببخشید اگر نمیرسم جواب کامنتا رو بدم،اخر هر هفته تک تک کامنتا رو پاسخ میدم.
این داستان واقعی به نظرمن کلی نکته داره وآموزندس.

سلام ماهرو هستم.تو یه خانواده عاشق وادیب بدنیا اومدم.پدرم تک فرزند بود،نه اینکه اونزمانا کنترل جمعیت باشه،نه،مادربزرگم پنج شش بار باردار میشه ولی زیر دوسه ماه سقط میشن،حالا دلیلش چی بوده رو نمیدونم تا اینکه پدرم فقط براش میمونه وعزیز دردونش بوده.اونطور که پدرم تعریف میکرد تا هفت سالگی مادر بزرگم پدرمو بغل میکرده یه وقت خسته نشه. پاهای پدرم تا زانوی مادر بزرگم میرسیده ولی همچنان بغلش میکرده تا دیگه میره کلاس اول ومدیر مدرسه دعواش میکنه میگه مرد گنده خودت راه برو ،مادرت بگه بیا بغلم تو خجالت بکش ونرو.القصه پدر دردانه ام تحصیلاتش رو تا دیپلم تمام میکنه وپدرکارگرومادرش میگن برو دانشگاه وادبیات میخونه.الحق پدرم درجوانی وحتی تا آخر عمرش مردی خوشتیپ ودرعین حال شیک پوشی بود با چشمانی آبی رنگ وموهای پر پشت مشکی وچانه ای پهن به قول دوستان وآشناها تقریبا شبیه ویگن خواننده بود.در زمان دانشگاهش متاسفانه به فاصله یکسال پدربزرگ ومادربزرگم با اینکه سن زیادی نداشتن فوت میشن از مال دنیا هم چندان ارث چشمگیری به پدرم نمیرسه بجز یک منزل کوچیک دو طبقه که پایینش یه اشپزخانه وهال بود ودر بالا دواتاق داشت با حیاطی کوچک ولی بسیار باصفا. وپدرم تنهایی زندگی میکنه ودرعین حال در یک دبیرستان دخترانه تدریس میکنه.بماند که شاگرداش براش غش وضعف میکردن.تا اینکه یک روز یکی از دختران سال هشتم میاد پیشش و شعری که سروده بوده را برای تصحیح بهش میده ودل از کف پدرم میره دختر تحت سرپرستی برادر وزن برادر مذهبی اش زندگی میکرده وفقط به خاطر وصیت پدر ومادرش به برادراش که اجازه بدن دخترشون درس بخونه ومعلم بشه اجازه میدادن بره مدرسه .تا اینکه این شعر نوشتنا ورد وبدل شدن ابیات ودل وبعضا قلوه وگاهی هم چشمک وناز وکرشمه بین پدر ومادرم ادامه پیدا میکنه وپدرم میره خواستگاری ولی دایی هام نمیپذیرن ومیگن این فوکول کراواتی به ما نمیاد وحتی مادرمو حبسش میکنن تو زیر زمین وتصمیم میگیرن بدنش به پسر آمیرزا همسایشون که مومن ودرشان خودشون بوده تا اینکه مادرم با کمک زن برادرش که فکر کنم میخواسته از شرش راحت بشه صبح زود فرار میکنه وخودشو به پدرم میرسونه وتنها چیزی که همراهش بوده لباسا تنش بوده وشناسنامه اش،این وقایع اتفاقیه که میگم برای دهه بیست خیلی زیاد بوده چون اون زمانا ازدواج صرفا با اجازه بزرگترا صورت میگرفته وفرار وقرار ومدار خیلی کم پیش میومده.وبه قول یکی از دوستان یا دل شیر میخواسته یا مغزخرکه عشاق اغلب هردورا دارند.به هر روی پدر ومادرم با حضورجمعی از دوستان با هم ازدواج میکنن وشناسنامه مادرم راهم عوض میکنن.ادامه دارد...
مادر وپدرم خیلی هول هولکی ازدواج کردن ومادرم فامیل پدرمو انتخاب کرد وحتی اسم کوچیکشم عوض کرد.البته انقدر لازم نبود به خودشون سختی بدن چون داییم اینا ابدا سراغی ازش نگرفتن وکلا فراموشش کردن وتمام.مادرم بعد از ازدواجش به تشویق پدرم درسشو تمام کرد ودیپلم گرفت ومعلم شد.برعکس پدرم که مردی خوش مشرب وحراف بود مادرم خجالتی وکم حرف بود وبیشتر حرفای پدرمو تایید میکرد.مادرم زنی ریز نقش بود وبه زور وبا پوشیدن کفشهای پاشنه بلند قدش به شونه پدرم میرسید،صورت ظریفی داشت با چشمهای روشن وگیرا.پدر ومادرم حدود ده سالی بچه دارنشدن.اوایل بخاطر اینکه مادرم درسشو تمام کنه وبعدم بخاطر عقاید پدرم که بچه دست وپاگیره ومانعی میشه برای پیشرفت و....ولی سرانجام بعد از ده سال من بدنیا امدم بهار هزار وسیصد وچهل ونامم را ماهرو گذاشتن،شبیه به اسم مادرم مهتاب که پدرم ماهتاب یا ماه تابان صداش میکرد.از وقتی یادم میاد پدر ومادرم با مشاعره ولفظ قلم با هم صحبت میکردن،هرگز با هم درگیری یا بحثی نداشتن شاید بخاطر روحیه خونسرد پدرم وشایدم بخاطر مطیع بودن بسیار زیاد مادرم.خونه ما یه هال یا به قول اونزمان پذیرایی کوچولو داشت که روی طاقچه گچبریش یه رادیو چوبی بزرگ بود وگوشه پذیرایی هم روی یه میز یه گرامافون وتعداد زیادی صفحه موسیقی بود.پدرم تعریف میکرد که بار اولی که از مادرم خواسته یه صفحه بزاره توی گرامافون مادرم قبول نمیکرده بخاطر پرورش مذهبیش ومیگفته نه دستم نجس میشه دست نمیزنم تا اینکه پدرم کلی باهاش صحبت میکنه وکار به جایی میرسه که بعد از یک ماه مادرم خودش صفحه را انتخاب میکرده ومیزاشته .واین رهبری ورهرویی در زندگیشون همواره وجود داشت.خلاصه من فرزند چنین زوجی شدم.پدر ومادرم از صبح تا ظهر مشغول تدریس بودن ومن تاظهر پیش زنی مسن به اسم ننه حسین می ماندم که برای نگهداری از من وانجام کارهای خانه همیشه منزل ما بود وماهیانه حقوقی میگرفت وگاهی برای دیدن بچه هاش چندساعتی مرخصی میرفت.ننه حسین زنی کم حرف بود وبیشتر ساعات روز درحال چرت زدن بود قدری به نظافت خونه میرسید وغذایی درست میکرد تا ظهر که پدر ومادرم میامدن وبعد از غذا وکمی استراحت ازخونه بیرون میرفتن. نود درصد روزها پدر ومادرم مهمانی میرفتن ودر جمعهای ادیبانه شرکت میکردن،یا کافه هایی که شعرا جمع میشدن وشعراشونو برای هم میخوندن واحسنت ومرحبا میگفتن وبرای هم دست میزدن وچندین بار منو درکودکی همراه خودشون برده بودن ولی برای من کسالت بار بود ودیگه همراهشون نرفتم.تقریبا تمام روز من با ننه حسین میگذشت.بجز زمان صرف نهار وروزهایی که مهمان داشتیم ...
...
نظرات