عکس سوفله سیب زمینی و گوشت
رامتین
۷۲
۱.۸k

سوفله سیب زمینی و گوشت

۳۱ فروردین ۹۸
یکدفعه یه صدایی از پشت سرم اومد که داد میکشید هوی مرتیکه ولش کن دستتو بکش.وتا لاته بیاد خودشو جمع وجور کنه چندتا کشیده ومشت ولگد خورد منم مثل بید میلرزیدم از رو لباس فرمش معلوم بود یکی از دخترای دبیرستانمونه،بی وقفه مشت ولگد میزد به پسره وآخرشم یه لگد زد وسط پاش وپسره از درد به خودش میپیچید.منم فقط میلرزیدم وتماشا میکردم وچسبیده بودم به دیوار.آخرشم دختره کلاسور وکتابامو از رو زمین برداشت ویه لگد دیگه به پهلو پسره که افتاده بود رو زمین زد وگفت نبینم دیگه دور و ور رفیقم بیای.وزیر بغلمو گرفت وراه افتادیم منم از ترس هر دوقدمی که راه میرفتم برمیگشتم وپشت سرمو نگاه میکردم،نگران بودم نیاد دنبالمون.دختره با یه حالت داش مشتی بهم گفت آبجی تو هم انگاری ماس خوردی،دخترم انقد بی دست وپا،نوبری به مولا،حالا کدوم وری میری برسونمت تا لولو نخوردتت.منم گفتم همین کوچه پایینی رسیدیم دم خونه وکلیدمو درآوردم ولی انقدر دستام میلرزید نتونستم تو قفل فرو کنم آخرش دختره کلیدو گرفت وگفت ماشالا به ننت بگو اسفند برات دود کنه خیلی مردنی بدت نیادا ولی از دخترا ریقو حالم بهم میخوره ودرو باز کرد وگفت برو تو به سلامت.منم رفتم تو ننه رو پله ها جلو آفتاب ظهر چرت میزد تا صداپامو شنید چشماشو باز کرد گفت یا اما غریب یا شازده محمد یاجدم چرا اینطوری شدی چرا مثل میت رنگت پریده،منم مثل بچه کوچولوها شروع کردم به گریه ننه سریع برام آبقند درست کرد ونفس زنان آورد وخوردم یکم که آروم شدم براش قضیه رو تعریف کردم.اونم تند تند به پسره نفرین میکرد ودختره رو دعا.بعدش گفت اسم هم مدرسه ایت چیه به آقا بگم بیاد ازش تشکر کنه.تازه یادم افتاد اصلا اسمشم نپرسیدم حتی تشکرم نکردم.گفتم نه تو رو خدا به بابام چیزی نگو آبروم میره.گفت تو که کاری نکردی.گفتم نگو جون بچه هات نگو،اونم گفت باشه از فردا خودم میبرم ومیارمت ودرحالی که داشت میرفت تو آشپزخونه،غر میزد والا دختر شش کلاس بسشه من خودم پنج تا دختر بزرگ کردم فقط دو کلاس سواد دارن نشستن خونه دم دست خودم خیالمم راحت بود زودم شورشون دادم آسوده وراحت،ولی الان زمونه فرق کرده،چی بگم والا.،به اقا بگی میگه نه باید مثل مهتاب خانم درس بخونه،به مهتاب خانم بگی میگه هر چی ایشان بگه درسته،(پدر مادرم همو ایشان خطاب میکردن).تا ایشان به اوشان بگه اوشان به ایشان عمر من تموم شده.حالا ننه برو یه آب به صورتت بزن نهار بکشم بخور ویکم بخواب قلبت بیاد سرجاش.منم درحالیکه هنوز زانوام حس نداشت اطاعت کردم وقبل از اینکه پدر ومادرم بیان غذامو خوردم ورفتم تو اتاقم.از ظهر تاشب زیر پتو بودم کسیم سراغمو نگرفت...
آخرشب ننه برام یخورده غذا اورد بالا خوردم وگفتم ننه باید اون موقع جیغ میزدم حالا که فکرشو میکنم باید به لاته مشت ولگد میزدم همش کارایی که باید میکردم میاد تو ذهنم ،ننه خندید وگفت حالا دیگه نوش دارو بعد از مرگ سهراب،نه ننه تو مرد این میدونا نیستی من بزرگت کردم میشناسمت تو نمیتونی،ولی ننه این دختره که انقدر بزن بهادر بوده را برا خودت نگه دار بزار هواتو داشته باشه من شاید فردا روزی نباشم پدر مادرتم که ماشالله شون باشه اصلا بجز خودشون به کسی فکر نمیکنن انگار رو ماه زندگی میکنن تو دنیا نیستن نمیدونن یا نمیخوان بدونن جامعه گرگ داره فکر کردن زندگی همش کتابه وشعره تو به یه همچین دوستی احتیاج داری باهاش دوست بشو خوبه.راست میگفت پدر مادرم بعد از خوردن نهار وکمی استراحت ساعت چهار از خونه بیرون میرفتن حتما حتما تحت هر شرایطی تو سرما وبرف وباران تو گرما برنامه کافه وچای وبستنی ورستوران رفتنشون غیر ممکن بود ترک بشه بعدشم شام حتما بیرون بودن.مدام دوره بودن خونه دوستاشون با طرز فکر خودشون ماهی یکی دوبارم نوبت پدرم اینا میشد که دوستاشونو یا میبردن رستوران گراند هتل یا اینکه اگر هوا نامساعد بود جمع میشدن تو پذیرایی منزلمون وحرف میزدن وسیگار میکشیدن وچای میخوردن وننه هم غر میزد وپنجره ها رو باز میکرد وبه منم میگفت پایین نیا ننه اینا بعضیاشون سرشون گرم بشه نگاشون بده نیا ننه بشین بالا تا شرشون کم شه برن.خلاصه این برنامه سیصد وشصت وپنج روز سال بدون استثنا تکرار میشد بعضی وقتا میگفتم اینا خسته نمیشن از هم زده نمیشن.ولی انگار بهم وبه دوستاشون عادت کرده بودن ونمیتونستن ترک کنن اگر یه روز کولاکی برف شدیدی بود ونمیرفتن مثل مریضا میشدن وکلافه بودن .آخرشب یازده دوازده برمیگشتن ومیخوابیدن تا صبح دوباره شیک وپیک میرفتن سرکار تا ظهر واین چرخه بدون وقفه تکرار میشد.اونا به ظاهر از زندگیشون واز باهم بودنشون لذت میبردن
ومن هم بصورت جدا وتنها زندگی میکردم والبته خرجمو میدادن .
اون شب تا صبح به حرفای ننه فکر کردم گفتم فردا میرم با دختره دوست میشم تو حیاط همیشه میدیدمش اونم همیشه مثل من تنها بود ویه گوشه مینشست ،فقط گاهی بایه دختر دیگه که اسمش شمسی بود میگشت.صبح شد وحاضر شدم ننه هم چادرشو سر کرد ونفس زنان ولنگان دنبالم راه افتاد اونطور که راه میرفت ظهر میرسیدم دبیرستان ولی خوب چاره نبود هنوز ترس تو دلم بود رسیدیم سرخیابون دیدم دختر دیروز ی اومد جلو گفت منتظرت بودم خواستم بیام دم خونتون ،انقدر ذوق کردم که نگو ،ننه هم کلی ازش تشکر کرد وقربون صدقش رفت وگفت اره ننه روزا بیا با هم بروید وبیاید...
...