فرداش رفتم ،گفت این سینی تو ویترین مال مشتریه،خواستم برگردم، گفت توهمیشه انقدر زود راضی میشی ومیری،جوابی نداشتم بدم،فقط گفتم من به حرف شما اعتماد دارم مگه دروغ میگید،اونم ذوق کرد گفت آفرین خوب منو شناختی،این خرید نون خامه ای ورفت وآمد وگفت وگو از هر دری یک هفته طول کشید تا آخر هفته که رفتم خود آقای کریمی تو مغازه بود وبالاخره من یه جعبه نون خامه ای خریدم ورفتم .عصر حاضر شدیم وبا پدر ومادرم رفتیم عروسی که در حیاط بزرگ وبا صفای عموی شمسی برگزار میشد،کل حیاطو ریسه کشیده بودن ،میز وصندلی وپذیرایی مرتب،سر عقد مادرشوهر وخواهرشوهرا همگی کادوهای خوبی دادن وآرزوی خوشبختی براشون کردن،بعد عقد هم همه مهمانها بالقمه های نون وپنیر وسبزی پذیرایی شدن.همه چی مرتب بود مامان شمسی کفش پاشنه بلندشو درآورد ویه کفش راحت پوشید ومدام درحال رفت وامد وپذیرایی از همه مهمونا بود،بعدم بستنی سنتی دادن،میوه وشربت وشیرینی هم بود،بعدم کیک رو بریدن ودهان هم گذاشتن،خلاصه خیلی خوش گذشت منم در پذیرایی از مهمونا کمک میکردم وتند تند همه میگفتن انشالله عروسی خودت منم لپام گل مینداخت وته دلم میگفتم انشالله، آخرشب هم عروس وداماد برای شام رفتن حیاط همسایه ویه پولی دامادبعنوان شیرینی به آشپز داد ودر دیگ روباز کرد وبرا عروس ودامادیه بشقاب غذا کشید واونام یه قاشق گذاشتن دهان همدیگه وعکاس چپ وراست عکس میگرفت،بعدم نوشابه گرفتن دست ودستشونو دور هم چرخوندن وخوردن وعکس گرفتن نمیدونم چرا این حرکت برام خیلی عجیب وزیبا اومد😀،وبعدم شام مرتب وتمیزی دادن وآخرشب پدر ومادر عروس وداماد جلو در ایستادن واز همه تشکر کردن ومهمانها رفتن،یه لحظه منو ومادرم رفتیم بالا وبه مادرم تمام جهاز شمسی رو نشون دادم واونم گفت مبارکشون باشه وبعدم برگشتیم خونه.تمام شب خوابم نبرد،همش تو فکر عروسیشون بودم،برای خودم تصور میکردم منم همچین جشنی میگیرم.از فرداش دیگه واقعا بیکار شده بودم دوندگیامون برای عروسی شمسی تموم شده بود اونام رفته بودن ماه عسل،منم کسل وبی حوصله تنها تو خونه بودم،ولی کریم رو داشتم بیشتر صبحها خودش تنها تو مغازه بود منم به هوای خریدن شیرینی میرفتم وکلی حرف میزدیم ،دوهفته بعد از عروسی شمسی کریم بهم پیشنهاد ازدواج داد وگفت میخوام بیام خواستگاری ،منم ذوق مرگ شدم،کلا حدود یکماه بود همو میشناختیم،گفتم خوب بزرگترا باید حرف بزنن اونم گفت باشه،یک هفته تمام که برام یکسال گذشت تو خونه موندم منتظر زنگ تلفن وخبری نشد،آخرش رفتم دم مغازه کریم گفت عجله نکن زنگ میزنن،بازم یک هفته دیگه منتظر شدم درضمن کارنامه هاروداده بودن ...
پدرم کارنامه رو گرفته بود واز دستم عصبانی بود منی که همیشه شاگرد ممتاز بودم پنج تا تجدید داشتم.به قول خودش مورد مواخذه قرار گرفتمو درنهایت قول دادم جبران کنم.ولی ته دلم میگفتم بیخیال درس ، کافیه با کریم عروسی کنم وبشم خانم خونه،درس به چه دردی میخوره،مامانم خوند چی شد ،میره سر کار وبعد تمام پولشو میده لباس وکفش،من اینهمه لباس وکفش نمیخوام بجاش کلی بچه میخوام سرم گرم بشه وتنها نباشم.افکارم به هرحال افکار پخته ای نبود درحد همون دخترنوجوان چهارده پونزده ساله بود.همش به کریم فکر میکردم به اون قد وبالا وچشم وابروی خمار وگیراش به اون رک بودن وحاضر جوابیش به اون صداش به اون شوخ طبعیش.تو اون مدت تمام قرارومدارامونم گذاشته بودیم .گفته بود حقوقم وکم وزیادش دست بابامه،خونه وزندگیمونم درسته جداست وطبقه بالای مامانم اینا هستیم ولی خورد وخوراکمون باهمه،منم قبول کرده بودم وبهش گفته بودم تو هرجا باشی برام بهشته،من با تو زیر یه چادرم زندگی میکنم،بهم میگفت چقدر آخه تو شیرین وتو دل برویی،کاش اینارو برام بنویسی،منم براش رو برگه امتحانی دورو پر حرفامونوشتم ودوروبرشم کلی قلب وگل کشیدم،از عطرمم به کاغذ زدم،زیرشم نوشتم فدای تو ماهروتو تمام قلباهم اوله اسم خودمو خودشو نوشتم،کریمم میگفت من اینا رو میزارم تو جیبم رو قلبم وقوت قلب میگیرم.بالاخره یه روز سر ظهر پدر کریم زنگ زد وبه پدرم گفت برا خواستگاری میخوایم بیایم.مادرم روی خوش نشون نداد گفت ماهروهنوز بچه است مگه خودشما نمیخواستی تحصیلات عالیه داشته باشه.پدرم گفت اصرار داشتن بزار بیان بعد جواب رد میدیم.مادرم گفت همین الان جواب رد بده مگه نمیگی پسره تحصیلاتی نداره اینا کاسبن به تیپ ما نمیخورن،فرداروزی رفت وآمدی بشه ماحرفی برای باهم گفتن نداریم،بهتره ما با یه خانواده فرهنگی وفرهیخته مثل خودمون وصلت کنیم.پدرم گفت شما صحیح میفرمایید ،گشت وشماره قنادیو از دفتر پیدا کرد،منم تمام مدت تو راه پله بالا نشسته بودم وحرص میخوردم که چرا نمیزارن بیان.بالاخره پدرم تماس گرفت وگفت با مادرش صحبت کردم وایشان گفتن ماهرو قصد ازدواج نداره.قطع کردن وچند دقیقه بعد دوباره پدرش تماس گرفت وگفت اجازه بدین ما فقط بعنوان همسایه شرف یاب بشیم.ایندفعه پدرم تو رو دروایسی موند وقبول کرد.مادرم گفت خوب بریم رستوران فلان هتل که جنبه خواستگاریم نداشته باشه،پدرمم قبول کرد.مادرم حاضربه پذیرایی کسی درمنزل بجز عده ای از دوستانش که به قول خودش بی ریا وتکلف بودن، نبود...
...