عکس سیب زمینی شکم پر
رامتین
۱۱۸
۲k

سیب زمینی شکم پر

۵ اردیبهشت ۹۸
من هزار ویک دلیل اوردم واخرش مامانم عصبانی گفت خیلی نفهمی بزاربابات بیاد من تکلیفتو روشن کنم.پیش ازظهر پنجشنبه بابام رسید.مامانم جریانو گفت بابام صدام کرد گفت دختر نکن اینکارو نکن منم زدم زیر گریه هق هق،نه من دوستامو دعوت کردم همه میدونن قراره ازدواج کنیم و...بابام انقدر گفت وگفت حتی گفت اصلا نگران حرف مردم نباش خیلیا ازدواج میکنن وجدا میشن،بیا اصلا خونه رو میفروشیم میریم یه محل دیگه تهران مثل دریاست اینور شهر تا اونور کسی کسیو نمیشناسه بیا اصلا من ومادرت انتقالی میگیریم بریم یه شهر دیگه ،ولی من ول کن نبودم انقدر اشک ریختم که چشمام شده بود عین وزغ دماغم وسرگونه هام میسوخت،التماس پشت التماس ،آخرش به هوای آب خوردن رفتم آشپزخانه وازتو کشو یه شیشه قرص خالی کردم کف دستم گفتم اگر نزارید خودکشی میکنم.مامانم از اتاق اومد بیرون گفت به جهنم بکش خودتو وماهارو راحت کن ولی دست وپای بابام لرزید گفت نه نه دختر جان حماقت نکن وقربون صدقم میرفت،بیچارگی رو تو چشمای بابام میدیدم.ولی مامانم انگار از سنگ بود.آخرش بابام گفت کاش میمردم واینروزو نمیدیدم.خدا خودش بهمون رحم کنه باشه مجبورم زبانی رضایت بدم ولی دلم راضی نیست.منم انگار فتح فرنگ کردم زنگ زدم به شمسی ودوان دوان لباس عروس رو برداشتم ورفتیم دم ارایشگاه که تقریبا نزدیکمون بود.شمسی گفت گریه کردی گفتم اره بعدا میگم.رفتیم تو دوتا عروس داشت بایه لشکر همراه گفتم برا امروز وقت داشتم،شاگردش دفترو ورق زد گفت نه گفتم چرا خوب ببینید نگاه کرد گفت آهان به اسم کریمی دیروز خطش زدیم گفتن بهم خورده.من وشمسی یخ کردیم ،گفتیم نه یه مسئله ای بود تموم شد الان اومدیم گفت وای نه ببخشید من که دیدم قرارشما بهم خورد یه عروس دیگه قبول کردم ببین چقدرم همراه دارن نمیرسم.همونجا زنگ زدم به کریم گفت آهان یادم رفت بگم مامانم وقت رو پس داده بابا تو همینطوری عروسی وعروسک ارایش نمیخوای ،مثل زن خرابا درست میکنن،خودت یه ماتیک بزن بسه.دوباره نزدیک بود بزنم زیر گریه شمسی گفت بیا من خودم ارایشت میکنم.چاره نبود رفتیم خونه مامان شمسی وشمسی تا اونجا که بلد بود ارایشم کرد ویه مژه مصنوعی برام چسبوند.مامانشم جریانو فهمیده بود هی سرشو تکون میداد ومیگفت خدابه خیر کنه کاش یه شش ماه صبر میکردین انگار زوده.ولی من اصلا این حرفا حالیم نبود.زنگ زدم کریم بیاد دنبالم،اومد زنگ زد دیدم با پیکانشون بدون هیچ تزیینی اومده،اون زمانا تک تک گل میخک یا رز میزدن رو ماشین از رو کاپوت جلو تا صندوق عقب ومقداری روبان هم مواج میچسبوندن به ماشین ولی ماشین لخت بود...ماهرو21
گفتم ماشین چرا گلکاری نیست،گفت تاظهر قنادی بودم رفتم گلفروشه گفت سرم شلوغه،تزیین ماشین اونزمان اصلا کاری نداشت خودشم میتونست بکنه ولی نکرده بود،شمسی تا دید خیلی ناراحتم بهم گفت ماهی توروخدا گریه نکنیا ارایشت خراب میشه ،با خودم گفتم بیخیاله گل دو دقیقه ای بچه ها کوچه میکننش وخودمو قانع کردم،بعدش گفت بیا بریم دفترخونه برای عقد گفتم چرا مگه تو خونه سفره نمیندازیم گفت چرااا حتمااااا تو خونه عقدم میگیریم، ولی آقا گفته بیایید عقدو بخونم ثبت بشه ،چند جا دیگه باید برم دیر یا زود شد خیالتون راحت باشه.منم که یه دقیقه زودتر رسیدن به کریمم برام یه دقیقه بودقبول کردم.دم محضر بابام وایساده بود غم عالم تو صورتش بود،دستمو گرفت به کریم وباباش وچندتا شاهد دیگه گفت شما بفرمایید بالا من دوکلمه با دخترم حرف دارم،اونا رفتن گفت بابا ما اشتباه کردیم راست میگی تو رو تنها گذاشتیم بزار جبران میکنیم،بابا تو برگرد من همین پس فردا میرم استعفامو مینویسم میمونم خونه جبران میکنم،اشتباه کردیم تو ببخش،من احمقم(پدرم داشت خودشو خرد میکرد اونم پدر من با اونهمه لفظ قلم بودن وادبی بودن، داشت دست وپا میزد برا نجات دخترش😭)من نادان ولج بازم ته دلم کیف میکردم که پدرمو به زانو دراورده بودم،گفتم نه دیگه خیلی دیره واز پله های باریک وبلند بالای محضر مثل یک فاتح رفتم بالا در واقع انتحاری زدم هم اونا رو نابود کردم وهم خودمو.وسند حماقتمو امضا کردم،هرچند اون ساعت اینو نمیدونستم چند ساعت بعد عمق فاجعه رو درک کردم.پدرم تو محضر اشک میریخت عاقد میگفت پدرا عاشق دخترشونن ودلشون نمیاد از پیششون برن واین دلتنگی پدرا رو من به کرات دیدم و...رفتیم خونه نمیدونم پیش خودم چی فکر کرده بودم که توقع گوسفند سربریدن واسپند دود کردن داشتم،چهارتا پسر بچه تو حیاط میدویدن نصف صندلیا چیده بود بقیه کنار دیواربود یه ریسه چراغ سردر اویزون بود بقیه مثل مار حلقه زده یه کناری،چندتا صندوق میوه کنارحوض بودیه مقدارش شسته یه مقدارتو دیس بقیه ولو.دوتا صندلی عروس وداماد ته حیاط بود ساتن سفره عقد را بچه ها لگدمال وخاکی کرده بودن وسایل سفره عقد هنوز تو جعبه ها بودن گردو وبادام نقره ای وطلایی ونقلا دست بچه ها بود به طرف هم پرت میکردن وارفتم ،گفتم کریم چرا اینطوریه،چراهیچ کاری نکردین گفت شما هم باید کمکی میفرستادین خوب شماهم کاری نکردین،همین موقع کارگرمون ودوتا کارگر دیگه رسیدن وشروع کردن شستن میوه وچیدن و...کریم وباباشم تند تند صندلی میچیدن.خوب بود بابام نیومده بود رفته بود مادرمو وجمعی از ادبا وشعرا رو بیاره.یه گوشه نشستم..
...
نظرات