عکس کیک ۱۲۳۴
رامتین
۱۱۲
۱.۹k

کیک ۱۲۳۴

۸ اردیبهشت ۹۸
حقیقتش از اینکه شنیدم مادرم عضو این حزبه دلم لرزید ،تازه علت این روحیه بی مهر مادرمو میفهمیدم،تازه جزو سرانشونم بود،خلاصه بابام کلی درد دل کرد،دلم به حالش سوخت، دلم به حالمون سوخت،کاش زودتر اینمدلی باهم درد دل میککردیم،گفت حالا بابا تو چی میخواستی بگی دلم نیومد ناراحتش کنم واز گدابازی کریم بگم،گفتم کریم خارج شهر کار میکنه منم روزا تنهام حوصلم سر میره میخوام تو خونه کاردستی درست کنم گفتم یکم بهم قرض بدین برم روبان و...بخرم.در ضمن گفتم حاملم تا اون روز نگفته بودم شش ماهم بود،از بس لاغر شده بودم شکمم خیلی معلوم نبود،بابام انقدر خوشحال شد که نگو،گفت چرا زودتر نگفتی مبارکه مبارکه.اگر قرض بخوای میدم ولی قسمت میدم سرتو با این کارا گرم نکن تو شاگرد ممتازی بودی حیف نیست درستو ادامه ندی ،بری تو یه کار دولتی تا اینکه گل سر درست کنی یکی بخره یکی نخره،با درس سرتو گرم کن حیف تو واستعدادت،اگر هم خونه مادرشوهرت سختته وهی بهت امر ونهی میکنن بیا همینجا اتاقت همونطور دست نخوردس،بیا قدمت رو چشم نمیخواد به کریمم بگی خودم کتاب ودفتر وهمه چی برات تهیه میکنم به هر حال کریمم اول زندگی شاید دستش تنگ باشه،بخون دیپلمتو بگیر.خواستم بگم مادرشوهر اصا محلمو نمیزاره امر ونهی کجا بود کریمم چشم تنگه،ولی بیخیال شدم،رفتم تو فکر ،بابام داشت تند تند از مزایای درس خوندن میگفت ولی من داشتم تو ذهنم زندگی این چند ماه گذشتمو مرور میکردم،آخرش گفتم باید فکر کنم ببینم میتونم دوباره درس بخونم یا نه،بابام گفتم باشه فکراتو بکن تو هنوز سنی نداری میتونی،انقدر حرف زدیم عصر شده بود و وقت رفتن،دم دربابام گفت تا تصمیمتو بگیری بیا اینجا تو تنهایی منم تنها در طول هفته بیا یه غذایی درست میکنم باهم میخوریم انگار حال وحوصله پخت وپز نداری خیلی لاغر شدی،به خودت برس بخاطر بچه هم باید بیشتر بخوری،بعدم کلید خونه رو گذاشت تو مشتم،گفت فردا هم بیا،خواستم بگم من تقریبا هر روز اینجا بودم تو نمیدونستی،بعدم یه اسکناس گذاشت کف دستم گفت سر راهت چیزی دلت خواست بخر بخور .در راه برگشت دلم محکم بود پشتم گرم شده بود دنیا به نظرم رنگی بود،تو شش ماه گذشته همه دنیا خاکستری بود،سرد بود.حتی بچه هم انگار شادی منو حس کرده بود مدام تکون میخوردوخوشحال بود.سر راهم رفتم تخم مرغ ونان خریدم دلم میخواست بازم غذای ظهرو بخورم بس که بهم چسبیده بود.شب تا صبح به حرفای پدرم فکر کردم،تصمیمو گرفتم باید اشتباهمو جبران میکردم.فردا صبح با یه انرژی خاصی بلندشدم رفتم خونه پدرم،رفتم تو دیدم... ins:Maryam.Poorbiazar
34برام صبحانه اماده کرده بود وسماورم خاموش نکرده ،تو قابلمه آبگوشت گذاشته بودورفته بود،انگار میدونست بر میگردم،صبحانمو با چه لذتی خوردم،رفتم بالا اتاقم همون مدل بود کتابامم رو میز،شروع کردم کتابا رو ورق زدن روز اول که سرم گیج میرفت وچشمام سیاهی ،دلم نمیخواست بخونم،اونهمه قلبی که حاشیه کتاب کشیده بودم،چه آرزوها وخیالاتی که زود از بین رفت.ظهر بابام اومد با یه بغل کتاب،گفت قبلیا رو بریز دور که برات گذشته تداعی نشه،نهارو خوردیم وتا عصر بازم حرف زدیم.فردا دیگه اوضاع بهتر بوددرسا رو میفهمیدم .ظهر بابام خوشحال با یه جعبه لباس بچه اومد ،اونزمانا یه جعبه هایی بود لباس بچه تترون توش بود کلاه ودستکش وبلوز وشلوار و...برام سفید خریده بود چون نمیدونستیم جنسیتش چیه ...هر روز میومد با یه وسیله برا بچه جغجغه،عروسک،توپو...دلش شاد بود منم رنگ وروم بهتر شده بود .بعد از عید مادرمو تو یه جلسه حزبی ساواک دستگیر کرد با چندتا سران دیگه،چندتاشون آزاد شدن ،یکیشون زیر شکنجه مرده بود مامانمم مفقود بود هیچ کس خبری نداشت،کار پدرم دراومده بود از این اداره به اون اداره از این زندان به اونیکی،یکی میگفت رشته،یکی میگفت مشهده،تبریزه و...پدرم مدام با اتوبوس از این شهر به اون شهر تا اثری ازش پیدا کنه،تو این مدت مدام به من میگفت تو ذهنتو درگیر نکن فقط به درس وبچه فکر کن،حقیقتو بگم ابدا ذهنم درگیر مادرم نبود برام غریبه تر از این حرفا بود که نگرانش بشم،تند تند درس میخوندم،حتی کتابا سال نهمم گرفته بودم ومیخوندم واز دوستام ایرادامو میپرسیدم.
خردادشد رفتم امتحانامو دادم خدارو شکر آخرین امتحان را دادم ودو روز بعد زایمان کردم تو یه بیمارستان دولتی پدرمم نبود رفته بود تبریز مادرمو پیدا کنه،کریمم نیومد چون وسط هفته بود وباید ماشین دربستی میگرفت وپول باید میداد😡 ،دوروز بیمارستان موندم دختر کوچولوی دو کیلو وششصد گرمیم را اوردن وپرستاره گفت ای شیطون بچه مال کیه،گفتم مال من گفت نه منظورم اینه باباش کیه دوستته،گفتم نه من شوهر دارم گفت پس کو کجاست،خانواده شوهرت کو بقیه رو ببین از سرتاته راهرو همراه دارن،خجالت کشیدم گفتم نه آخه همشون شهرستانن شوهرمم بیرون شهر کار میکنه و...بابام برا مرخص کردنم رسید ،رفتم خونشون بهم رسیدگی کرد تا آخر هفته کریم اومد،از دیدن بچه خوشحال شدولی یه تعارف نکرد خرج بیمارستانو بده،چند روزم موند دولپی خورد،همیشه شعارش این بود مفت باشه کوفت باشه هر جا میخواد باشه،روزیم که رفت گفت پیش باباتی من نگران نیستم،انگار قبلا خیلی نگران بود...
دوستان از امروز فقط یه پست دوقسمتی میزارم💙💙
...