عکس نکات مهم در پخت شله زرد
رامتین
۱۳۲
۲.۳k

نکات مهم در پخت شله زرد

۲۴ اردیبهشت ۹۸
دوستان این داستان دوست دوستمه و واقعیه امیدوارم بتونم خوب توصیفش کنم که دلنشین باشه.
ممنون از همراهیتون💙💙🌸🌸
اونطور که برام تعریف کردن روزی که بدنیا اومدم در زمستان هزار وسیصد وسی وسه،، پدرم دو دستی کوبیده تو سرشو گفته بازم دختر،بعدم به مادرم گفته خدالعنتت کنه که فقط دختر میاری.قبل منم چهار دختر داشتن،ده ونه وهشت وهفت ساله بودن و منم به جمعشون اضافه شدم.چیزی که از بچگیم یادم میاد این بودکه مدام مادرم در حال سقط جنین بود.ویا با انواع جوشانده هااز بارداری جلوگیری میکرد،چندین بارم دزدکی بابام رفته بود درمانگاه وقرص گرفته بود ولی بابام که فهمیده بود یه کتک سیر بهش زده بود که نبینم از این غلطا بکنی باید انقدر بچه بیاری تا پسر بشه،گویا سرمنم انقدر کپسول گاز بلند کرده بوده وبا باسن خودشو از پله های پشت بوم یکی یکی کوبیده زمین وهزار راه رفته ولی من سفت وسخت چسبیده بودم ونیفتادم وبدنیا اومدم.غیر ازجمع هفت نفره مون پدر ومادربزرگ پدریمم با ما تو یه خونه زندگی میکردن.خونمون قد یه کف دست بود یه حیاط کوچیک ودو اتاق کوچیکتر کاهگلی که یکیش اتاق ما پنج تا وپدر ومادر بزرگم بود ویکی هم انبار دارهای قالی وپشم و...بود هم اتاق خواب پدر ومادرم.ما اصالتا اهل یه روستای کوچیک ودور افتاده ازتوابع نایین بودیم.حرفه وهنر اهالی اونجا قالی بافی بود،کشت وکار آنچنانی انجام نمیشد ،آبی نبود جز آب قنات که درحد خورد وخوراک مردم ده میشد چیزی کاشت.تو دهمون هرکس دختر دار میشد خوشحال میشد دقیقا برعکس اغلب ده های ایران دخترمثل پسر ارزشمند بود چون یه بافنده ونان آور اضافه میشد،پسرا به ندرت قالی میبافتن و صبر دخترا رونداشتن وبیشتر در کشاورزی کمک میکردن .پدر بزرگم مرد صبور وبا ایمانی بود مقنی بود وقنات میکند خیلیا میشناختنش برا مناطق خشک مقنی محبوب ومحترم محسوب میشه ولی خوب سخت وطاقت فرساست پدر بزرگم از بس تو قنات کار کرده بودکمرش دولا بود وپاهاش درد میکردیه خونه ومقداری زمین وسهم آب رو فروخته بود وبه اصرار پدرم که پسر بزرگش بود راهی اصفهان شده بودن واین خونه رو خریده بودن هرچند همیشه ناراحت بود ومیگفت اشتباه کردم اومدم ،مادر بزرگمم چشماش کم سو بود ازهفت سالگی قالی بافته بود،دوتاییشون ادما مهربون وصبوری بودن.پدرم اما به اونا نرفته بود عبوس وعجول وعصبانی بود،میگفت اینجابا ده فرق داره آدم باید پسر داشته باشه تا تو سرا سری داشته باشه،یکی باید باشه تا اسم ادمو زنده نگه داره،،نسل ادمو ادامه بده،باید ادم پسر داشته باشه تا زیر تابوتشو بگیره و...1
پدربزرگم وقتی ازدست پدرم عصبانی میشد بهش میگفت آخه تو چی داری که ارث خور میخوای،چه اسم ورسمی داری ،چه تجارت خونه وعمارتی که بخوای کسی کار وراهتو ادامه بده،تو حتی بنای قابلیم نشدی که بخوای پسری داشته باشی وایسه وردستت،چقدر گفتم بیا مقنی شو،بیا مقسم آب شو،هم خیر دنیا روداره هم آخرت ولی همش میگفتی نه بریم شهر اونجا پول پارو میکنن،نمیدونم پاروت شکسته یا پولارو باد برده،منو این پیرزنم آواره کردی،بازم خوبه دارو ندارمو بین بچه هام مساوی تقسیم کردم روسیاه نشم پیششون وگرنه توهمه رو میخوردی.پدرمم عصبانی میشد و درومیکوبید ومیرفت بیرون تاشب.غیر این جر وبحثای پدر وپسری کلا خانوادمون اروم وبی صدا بود.تنها صدایی که شنیده میشد تپ تپ شونه بود رو تارو پوروگاهی هم صدای نقشه خوانی مادرم که برای خواهرام میخوند تا ببافن،خواهرام از همون سن کم میبافتن وکمکش بودن،غذای ما اغلب نان وسیب زمینی بود یه بار حلقه حلقه یه بار مکعبی یه بار با نعناع یه بارم با فلفل،مادرم سعی میکرد تنوع ایجاد کنه،خیلی مظلوم وزحمت کش بود،اسم منم خودش انتخاب کرده بود ،ترنج.ما فامیل زیاد داشتیم ولی رفت وآمدی نداشتیم بخاطر اخلاق تند بابام،سالی یکبار میرفتیم ده وهمه رو میدیدیم.خرید لباس ماهم عید به عید بود مامانم با حداقل هزینه از جمعه بازار برامون چند متر پارچه میخرید ومیاورد وچیزی شبیه کیسه که دوتا آستین بهش وصل بشه میدوخت،که کمترین میزان پارچه رو ببره.امان از وقتی که مادربزرگم با اون چشمای کم سوش میخواست کمک کنه،اونوقت آستین لباس خواهر بزرگم به لباس من دوخته میشد وبالعکس .بعد با کلی زحمت دوباره باید شکافته میشد ودرستش میکردن.تو بچگیم حسرت خیلی چیزا رو داشتم خیلی.مثلا یه شکم سیر از غذا ،یه تیکه گوشت ،آخه شش ماهی یکبار که رب کیلو گوشت میخریدیم برا دو سه وعده اونم پدرم کل گوشتو خودش میخورد وما فقط نگاه به هر حال برا تولید مثل نیاز به پروتئین داشت،یا یه لحاف گرم،ما یه لحاف داشتیم که شبا سرد زمستون پنجتایی میرفتیم زیرش از زیر که نگاه میکردیم نور چراغ رو میشد دید آخه شرحه شرحه بود پنبه هاش گلوله گلوله وازهم جدا بود هرسال میگفتن امسال پنبه زن میگیم بیاد ولی بازم دو دوتا چهارتا میکردن ونمیشد بیارن وخیلی چیزای دیگه که میدیدیم ولی فقط حسرت میخوردیم،اگر پدرمم مثل بقیه مردا مرتب میرفت سرکار خیلی چیزا درست میشد ولی انرژییشو مصرف نمیکرد .خیابون ما یه خیابون جالبی بود ماها که اینور خیابون بودیم فقیر بودیم کوچه هامون باریک ومالرو بود،جمعیت زیاد وسطح سواد پایین،ولی اونور خیابون خونه ها بزرگ کوچه ها وسیع وتقریبا سطح سوادا بالاتر 2
...