عکس کیک صبحانه ساده
رامتین
۳۵
۲.۲k

کیک صبحانه ساده

۲۶ اردیبهشت ۹۸
مافقرا وپولدار یه مدرسه داشتیم،اونا میومدن با جورابای تور دار،کیف وکفش چرم ،پالتو چکمه ودستکش،ماهم میرفتیم با گالشای سیاه لاستیکی که تو هر قدم دو طرفش باز میشد وآستری قرمز داخلش بهمون دهن کجی میکرد وکیفی از جنس گونی که مادرامون دو دسته براش دوخته بودن،فرمامون یکی بود ولی بقیه چیزا زمین تا اسمون باهم فرق داشت.از مهمونیا وتفریحاشون میگفتن وماهم با چشمای گرد شده متعجب نگاشون میکردیم.اونا دور هم جمع میشدن ومیگفتن ومیخندیدن وماهم دور هم میخندیدیم ولی نه از شادی بلکه الکی برای اینکه خودمونو از تنگ وتا نندازیم وبه اونا حالی کنیم اینور میدونم خیلی جای باحالیه ولی خوب نبود.اغلبمون صبحا گرسنه میرفتیم تازه خیلی وقتا شب قبلشم چیزی نخورده بودیم وامیدمون به تغذیه ای بود که مدرسه میداد،خیلی وقتا بچه پولدارا تغذیه مدرسه رو نمیخوردن میگرفتن ولی مثلا نخود کشمشا رو خالی میکردن گوشه ایوان مدرسه وماهم تا نگاه نمیکردن با ذوق برشون میداشتیم.من بین بقیه خواهرام این شانسو داشتم که درس بخونم خواهرام هیچکدوم مدرسه نرفتن،آخه از همون بچگی شیرینی خورده پسر عموهام بودن،عموم چهار پسر داشت که همسن وچه بسا کوچکتر از خواهرام بودن ولی خواهرامو جینی برا پسراش قولنامه کرده بود،تو ده ما خیلی مهم نبود که دخترا بزرگتر باشن فقط بافنده خوبی باشن سنشون مهم نبود.تو عالم بچگی میگفتم کاش یه پسر دیگه هم داشت منم میرفتم پیش خواهرام.خواهرام جهازشون یه چهارم زمین کشاورزی بود که مال پدرم بودوعموم روش کار میکرد ومختصری به ما میداد،چهارتاشون که رفتن زمینم مال عموم اینا شد،اونا برعکس پدرم کاری بودن وقدر زمین وآبو میدونستن.خونه هم موند برا من وبقیه بچه هایی که قراربود بعدها بدنیا بیان وپدرم امید داشت پسر باشن.پدرم دوباره تلاش کرد برا تولید فرزند،مدام با مادرم دعوا داشتن مادرم میگفت نمیخوام تازه دخترا رفتن میتونیم یکم به خورد وخوراکمون برسیم،منم شونه هامو ومچم درد میکنه کمتر میبافم،ولی پدراحمقم دست بردارنبود،آخه میخواست روی با جناقشم کم کنه که بهش گفته بود دم بریده ،من شش تا پسر دارم ودنباله دارم ولی تو...درنهایت مادرم باز باردارشد اونزمانا من نه ساله بودم وشاهد تلاشاش برای سقط،مادرم خیلی بد ویار بود،یه جورایی هم اغلب افسردگی داشت،اخلاق گند بابام،کار زیاد ،تغذیه کم،سقطای مکررباعثش بود،میگفتن مادرم جنون بارداری میگیره،یه روز ازمدرسه اومدم پدرم یه گوشه نشسته بود وتو فکر بود،یه چیزیم زیر پتو گوشه حیاط بود،دوتا پلیس اومدن ویه چیزایی نوشتن ورفتن...3
lns:Maryam.Poorbiazar
بعد که رفتم تو دیدم مادر بزرگم داره گریه میکنه به من اشاره کرد برم پیشش گفت مادرت رفت بهشت، از بهشت بدم میومد همه میرفتنو بر نمیگشتن ،چرا رفته وهزاران چرای دیگه،زدم زیر گریه بابام داد زد اینو خفش کنید اعصاب ندارم،منم از ترس هق هق کردم بی صدا ،بعدا فهمیدم مادرم هر کاری کرده بچه نیوفتاده خودشو پیچیده لا پتو ورفته از رو بوم خودشو پرت کرده تو باغچه فاصله کم بودقاعدتا نهایتش پاش میشکسته وبچه می افتاده ولی متاسفانه سرش خورده به لب پله ایوان ودرجا فوت شده،درجوانی گویا عاشق پسر داییش بوده ولی زورکی دادنش به بابام که پسر عموش بوده از بابام بدش میومد،ما تو دهمون همه باهم فامیل بودن وبا هم ازدواج میکردن،البته اولویت پسر عمو بود.خلاصه من در نه سالگی بی مادر شدم،پدرم هفته ای یه روز میرفت وردست بنا بقیه هفته هم خستگی در میکرد وسیگار پشت سیگار میکشید،ازش بدم میومد دراز وبی رگ وبه درد نخور،عامل مرگ مادرمم بود.کم کم مجبور شدم منم قالی ببافم،قالی نصفه مادرمو یکی از فامیلا اومد تا تمومش کنه پولش نصف نصف،منم بلد بودم ولی درتوانم نبود به اون بزرگی ،پدرم رفت بازار ونقشه وان یکاد واسامی پنج تن گرفت شروع کردم تابلو فرشای کوچیک ساده بافتم مادر بزرگمم راهنماییم میکردخواهرامم گاهی میومدن کمک،زندگیم سخت شده بود من نه ساله باید خرج چهارنفر را میدادم،تازه درسم میخوندم،سنگینی بار زندگی خیلی زود رو دوشم افتاده بود،تازه پدرم هوس کرده بود دوباره زن بگیره ،نه اینکه
وضعش عالی بود یه نون خوردیگه میخواست اضافه کنه،یکیو دیده بود یه بدبخت تر از خودش،سه تیغه میکرد وعطر میزد واز خونه میزد بیرون زنه ازش انگشتر والنگو خواسته بودتا بله بگه،اونم مرتب میرفت سرکار،بلد بود کار کنه ولی برا ما زورش میومد ،سه ماه بعد از مرگ مادرم اونم ذات الریه شد ومردبس که سیگار میکشید،ته دلم خوشحال شدم همیشه ازش بدم میومد همیشه ازش بدی واذیت دیده بودم.خواهرام اومدن هیچکدوم ناراحت نبودیم حتی پدر بزرگم ،فقط مادربزرگم یکم گریه کرد،به هر حال خدا دوستمون داشت یه مصیبتو از سرمون واکرد.یکم عموها کمکمون میکردن خوراکی میاوردن کشک ومیوه و...،کم کم سنم بالا میرفت وتوان وقدرتم بیشتر میشد وفرشا بزرگتر و قیمتی تر میبافتم،با کمک عموهام آب مروارید مادر بزرگمو عمل کردیم،کارم خوب بود همه تعریفمو میکردن،اعتماد به نفسم بالا رفته بود پدر بزرگ ومادر بزرگمو نون میدادم ،درس میخوندم با اینکه فقط چهارده سالم بود...4
...