عکس کیک صبحانه ساده
رامتین
۹۱
۲.۳k

کیک صبحانه ساده

۲۰ اردیبهشت ۹۹
درضمن منظورم باغبان پیره نیست اون سهراب ذلیل مرده چشم آبیه که هر روزیکی عاشقش میشه وکشته مرده میده.
دلم لرزید گفتم کی ،کی عاشقشه،گفت بفرما دیدی خودت رو کردی.
گفتم خوب حالا بگو کی عاشقشه.
گفت هر روز یکی،چند ماه پیش کوکب هر شب براش گریه میکرد،همونی که آشپز شکایتشو کرد وبیرونش کردن،الانم شمسی خله،ور دست جدیده ی آشپز که همینطور یک ریز میخنده.
خیالم راحت شد حریفام از کلفتا بودن پس راحت میتونستم کنارشون بزنم.
دوباره شروع کرد به نصیحت که خانم جان اگر غیر من یکی از کارگرا برا گردگیری سر طاقچه اومده بود وکاغذو پیدا کرده بود قیمه قیمه میشدی.خانم جان شما مرتبه ات بیش از این حرفاس شما باید با بزرگان وصلت کنید.
حوصلشو نداشتم گفتم باشه باشه دیگه از این کارا نمیکنم برو میخوام کتاب بخوانم.
رفت ولی باتردید ،انگار میدونست چی در سر دارم.
داشتم به این فکر میکردم نامه رو چطور به سهراب برسونم.جعبه وسایل زینتیمو آوردم یه شونه سر کوچیک نقره داشتم،گذاشتمش لای کاغذ وچند دور نخ دورش پیچیدم ودرو باز کردم ،انگار سهراب منتظرم بود سرشو بلند کرد ودور وبر رو دید واومد نزدیکای ایوان،سریع کاغذو از همونجایی که ایستاده بودم پرت کردم جلو پاش اونم برش داشت وگذاشتش تو جیبش.
خیالم راحت شد.رفتم تو،ناگهان این فکر به سرم زد که من سواد دارم.اون احتمالا خواندن بلد نیست،وای چه غلطی کردم نکنه به کسی بده که بخوانه ،ای وای اسمم زیرش نوشته .درو باز کردم که نامه رو ازش بگیرم ولی نبود ، بدبخت شدم.اونشب خوابم نبرد،وبه حال وکاری که کردم اشک ریختم ونذر ونیاز کردم.نذر کردم آبروم نره برم دم سقاخونه شمع روشن کنم.اون گل سینه خوشگلمو که خواهرم خیلی دوستش داشتو بهش بدم ،دیگه سر برادرام داد نزنم،بخاطر دل مادرم انقدر بخورم که خفه بشم...#داستان_قدیمی
صبح که ازخواب بیدارشدم صدای بیل زدن میومد سریع درو باز کردم،سهراب بود تا منو دید یه لبخندی زد واومد دم ایوان ویه چیزی پرت کرد تو اتاق.سریع درو بستم.یه کاغذ بود که دور یه تیکه چوب بسته شده بود رو چوب عکس شمع وپروانه با یه وسیله تیز حک شده بود.
چوبو بو کردم وبه سینه فشردم،کاغذو باز کردم نوشته بود،«خدمت شما عرضه میدارم احوالات من نیز چونان شما می باشد،خداوند تعالی وجودنازنین شما را محفوظ بدارد.دل سوخته حقیر شما سهراب»
وای باورم نمیشد که سواد داشته باشه وانقدر زیبا نوشته باشه.هزار بار خوندمش وحفظش کردم ولی از ترس اینکه دست کسی بیفته روی شعله شمع گرفتمو سوزاندمش واشک ریختم.
سهراب هر روز میامد ونامه نگاری ما ادامه داشت ومدام تصدق هم میرفتیم .یک روز مادرم درو باز کرد وفریاد زد باغبان زاده مگه نان نخوردی ،چرا کار نمیکنی باغبان مریضه تو چرا کار نمی کنی اینمدلی تا عید کار طول میکشه اگر زور نداری بگم چندتا از نوکرا بیان برات بیل بزنن کار زودتر پیش بره.
اونم گفت نه خانم تا آخر هفته تمامه خودم تنهایی انجام میدم.
ای خدا یعنی فقط تا آخر هفته میتونستم ببینمش.
دیگه طاقت نیاوردم چنان جسارتی پیدا کرده بودم عجیب وغریب ،صدای مادرم اومد که داشت میگفت برای سرکشی داره میره جایی وتا عصر نمیاد وتوصیه های لازمو به اشرف خانم میکرد.همین که مطمئن شدم رفته یه سرو گوشی آب دادم ،کسی درحیاط نبود ،خواهر وبرادرهای کوچکم دراتاق دیگری مشغول بازی بودن،خودمو به سهراب رسوندم وبهش اشاره کردم دنبالم بیاد.دویدم طرف یکی از زیر زمین ها اونجا پر بود از دیگ ودیگ بر،بیشترم دیگای بزرگی که برای تاسوعا وعاشورا واربیعین خانم جانم دستور میداد توش نذری بپزن.
از پله ها رفتم پایین ،صدای پاش پشت سرم میومد،دل تو دلم نبود.
به دیوار تکیه دادم،اومد روبروم ایستاد ،به زور آب دهنمو قورت دادم.
با اینکه بارها با خودم مرور کرده بودم که چی میخوام بگم ولی دستپاچه شده بودم ونمی دونستم چی بگم.
که اون شروع کرد وگفت شب وروز چشمم خواب نداره همش درآرزوی شمام،منه حقیر سخت خاطر خواه شما شدم،البته اگر جسارت نباشه.
سرمو انداختم پایین،قلبم داشت تو گلوم میزد،تمام خون بدنم توگونه هام جریان داشت وسرخ شده بودم ودست وپام یخ کرده بود،فقط تونستم بگم منم همینطور.وبعد بی دلیل اشکم رو گونه هام سرازیر شد.
گفت سروناز خانم چرا اشک میریزید.واقعا خودمم نمیدونستم چرا،اومدم دستمالی که دورشو گلدوزی کرده بودمو اسمم رو گوشش دوخته بودمو از دم آستینم دربیارم اشکمو پاک کنم که از بس دستام بی حس بود از دستم افتاد...
...