ولی همونطور که همیشه گفتم شادی وغم پشت سرهم هستن،برا منم همیشه همینطور بوده،محمد وحوریه خوب شدن ولی حسن دوام نیاورد واز بین رفت،خدا همچین روزی رو برا هیچ مادری نیاره،خیلی بی تابی میکردم،اونزمان میگفتن خاک سرد میکنه آرامش میده ومجبورم کردن با اون حال نزار برم قبرستون وبچمو خاک کنم،قبرستون پر بود از مردمی مثل من ادمایی که عزیزاشونو بخاطر فقر وقحطی یا مریضی از دست داده بودن،همه مثل هم بودیم یک از یک بدبخت تر ودرمانده تر،برگشتیم خانه،کلا رفت وامدها کم شده بود چیز زیادی اغلب برا خوردن خود خانواده ها پیدا نمیشد چه برسه برا پذیرایی از مهمان باشه،درضمن مردم دل ودماغی نداشتن یا مریض بودن یا مریض داریا دربه در یه لقمه نان لعنت به جنگ،لعنت به فقر.رحمت یه مدت در مغازشو بست چیزی برا فروش نبود،اگرم بود کسی پول چندانی نداشت بیشتر میومدن دم مغازه برا گدایی یا دزدی.حال دلم خوب نبود،حال رحمتم بدتر ازمن ،رحمت مرد عاطفی بود بچه هاشو خیلی دوست داشت برعکس خیلی از مردای اون زمان که اصلا یادشون نبود بچه هاشون چند سالشونه یا انقدر زیاد بچه داشتن که نمیدونستن اسم کدوم به کدومه زهرا کدومه،کبری بزرگس یا صغری.چند ماهی گذشت اوضاع همون بود که بود روزگار به سختی میگذشت میگفتن بعضی شهرا مردم به مغازه ها وخانه ها حمله میکنن واموال همو غارت میکنن برا یه نان همو میکشن ،نا امنی بی داد میکرد.موقع وضع حمل من شد،بچه بدنیا اومد ،یکدفعه قابله گفت یا خدااا،استغفرالله،وتند تند یه چیزی زیر لب گفت،بچه گریه نکرد،خواستم ببینمش نذاشت وپیچیدش لا یه ملافه وگذاشتش کنار گفت مرده همون بهتر که مرد،گفتم چرا گفت ناقص الخلقه بود،گفتم بزار ببینمش گفت چیو ببینی که همیشه جلو چشمت باشه وعذاب بکشی خدا دوستت داشت که مرد،وگرنه یه عمر تو واون بدبخت عذاب میکشدین.حتما سرخجه گرفته بودی گفتم اره،گفت این روزا از هر ده تا بچه ای که دنیا میارم پنج تاش اینمدلین،یه زمانی همه بچه ها سالم بودن ومثل رستم درشت،این روزا یا ناقصن یا مریض یا لاغر.نمیدونستم به قول قابله خوشحال باشم یا ناراحت.در هرصورت مجبور بودم راضی باشم به رضای خدا.کم کم جنگ وآثارش تمام شد وزندگیا به حالت اول برگشت.کار وبار رحمت دوباره رونق گرفت،دوباره اوضاع مردم خوب شد شادی هم مثل غم مسریه وبه همه سرایت میکنه. سالها از پس هم میگذشت محمد وارد دبیرستان شد،حوریه چند سالی بود مدرسه میرفت.من باردار شدم یه دختر زاییدم رحمت اسم مادر بزرگشو گذاشت صورت بانو، بعد دوسال یه دختر دیگه آوردم بازم اسم اونیکی مادربزرگشو گذاشت رخساره بانو،سه تا دختر ومحمدتک پسرم بودن،... 27
سرم گرم بود به زندگی وبچه داری ،رحمت مغازشو بزرگتر کرد ومحمد بعد از مدرسه عصرا میرفت کمکش،یه روز رحمت خیلی گرفته وناراحت پیش از ظهربرگشت خونه،گفتم یاخدا خیره انشالله،گفت داداشم اومده بود دم دکان وگفت میخواد محمد رو ببره پیش خودش چون سه تا پسراشو تو قحطی جنگ جهانی از دست داده الان فیلش یاد هندوستان کرده ویادش افتاده یه پسریم داره،منم گفتم نمیزارم گفت آجان میارم وبه عدلیه شکایت میکنم وتهدید کرد اگر اونطوری کارم پیش نره چندتا گنده لات میارم دم دکانت تا همه چیو بهم بریزن ،آخرش گفتم که هرطور محمد تصمیم بگیره،قرار شده ظهر که محمد تعطیل بشه باهاش حرف بزنیم،خیلی ناراحت شدم گفتم نه رحمت یه کاری بکن من بزرگش کردم ،بچه ماست تر وخشکش کردیم دور وبرش بودیم باهاش خندیدیم وگریه کردیم نزار ببرنش،اون پسر منه پسر ماست.تو رو روح مادرت یه کاری بکن،اونم سرسری گفت باشه ورفت ،حال دل اونم بدتر از من بود پریشون پریشون.تا شب مثل مرغ سرکنده بال بال میزدم،نذر ونیاز و...شب شد چشمام به در خشک شد،دیدم رحمت اومد پابرهنه دویدم دم درتو دالان گفتم چی شد ،که یکدفعه دیدم محمدم اومد تو از خوشحالی بال دراوردم گفتم تصدقت برم من چه خوب که برگشتی،دوتاشونو بردم تو،دخترام نگران بودن همگی خوشحال شدیم.انگار یه عزیز سفر کرده بعد سالها برگشته بود چشم ازش برنمیداشتم.موقع خواب گفتم رحمت چی شد که برگشت،گفت هیچی با داداشم رفتیم سر راهش ورفتیم چلو کبابی دوتا از ریش سفیدا رو هم بردیم شاهد،بهش جریانو گفتیم،داداشم کلی گریه وزاری کرد ودروغ دلنگ بافت که من دوست داشتم ولی شرایطشو نداشتم نگهت دارم حالا اومدم ببرمت،محمدم با بلندترین صدایی که میتونست(آخه خیلی ساکت وخجالتی بود)گفت فقط شرایط منو نداشتی ولی بقیه بچه هاتو میتونستی نگه داری حالا بعد سالها که بی کس شدی یاد من افتادی من تا ابد پیشت نمیام،پدر من اسمش رحمته،بعدم از چلو کبابی زد بیرون،ریش سفیدام قانعش کردن که اون به تو برنمیگرده الانم بزرگه نزدیک هجده سالشه وتو نمیتونی به زور دستشو بگیری وببری پیش خودت چی فکر کردی.عدلیه هم بری حق رو به رحمت ومحمد میدن،خلاصه اونشب چقدر احساس غرور میکردم وشاد بودم که محبت گم نمیشه ومحمد ما رو انتخاب کرده.محمد بعد از دیپلم رفت سربازی وشهرکرد محل خدمتش بود براش آش پشت پا پختیم فاصله شهرکرد تا اصفهان زیاد نبود ولی مسیر خیلی بد بود گردنه رخ درمسیر بود باریک وخطرناک اغلب ماشینها سقوط میکردن وکلی کشته میشدن ...28
...