عکس کوکی ترک
رامتین
۹۴
۲.۱k

کوکی ترک

۳ مرداد ۹۸
بخاطر همین رحمت همیشه توصیه میکرد کمتر بیاد اصفهان ومدام تو این مسیر رفت وامد نکنه هر چند ماه یه بار میومد بالاخره اونم دلش برامون تنگ میشد،بعدم براش کلی دعا میخوندیم ونذر ونیاز تا سلامت برسه،آخرای سربازش بود وحوریه هم دیپلم گرفت وسریع براش خواستگاراومد،پسر همسایمون بود که پزشک بود وچقدر ما ذوق زده شدیم که دامادمون تحصیلات عالیه داره البته دخترمونم برا اون زمان خیلی تحصیلکرده بودودیپلم داشت وسریع جواب بله رو دادیم وچون داماد قرار بود محل خدمتش شیراز باشه وخودشونم شیرازی بودن عجله داشت ومیخواست سریعتر دست زنشو بگیره وببره.ماهم سریع سور وسات عقد رافراهم کردیم .هرچی به رحمت گفتم مرد خبر بده محمدم بیاد داداش بزرگتره گفت برا عروسی که آخر هفته است تلگراف میزنم بیاد، الان بیاد یه شب میمونه باید بره دوباره برگرده همش نگرانی برام میمونه.خونه رو تمیز کردیم وسفره عقد انداختیم وعروس اماده شد،حوریه شبیه خودم بود سرخ وسفید وچشم آبی،رخساره هم کپی خودم بود ولی صورت بانو شبیه عمه هاش بود سبزه نمکی وچشم وابرو مشکی،روز عقدهم صورت حوریه رو اصلاح کردن وابروهاشو مرتب کردن بی سیبیل خیلی تغییر کرده بود،مدام براش اسپند دود میکردم خونه شلوغ بود تازه مردا رو فرستادیم حیاط پدر داماد که در یک کوچه بودیم.بعد از عقد یکدفعه صدای کل کشیدن وقربون صدقه عمه های بچه ها بلند شد ودیدیم محمد هم اومد با افسر ما فوقش،ماخیلی خوشحال شدیم ولی محمد ناراحت شد،ورفت یه گوشه ای ورفت تو خودش،به رحمت گفتم ببین پسره رو ناراحت کردی اون خودشو بزرگتر حوریه میدونست نظرشو نخواستی ،حتی خبرش نکردی اینمدلی اومد خوب بهش برخورد بخصوص جلو مافوقش،خلاصه رحمتم پشیمون بود که محمد اینمدلی دلخور شده وبه حسابش نیاوردیم وعمه هاش رفتن کلی قربون صدقش رفتن وآخرش آوردنش وبا داماد دست وروبوسی کرد ویه عکس دسته جمعی خانوادگی با عروس وداماد گرفتیم.فرداش هم مافوقشو برد وجاهای دیدنی اصفهانو نشونش داد وبعدم رفتن شهرکرد هر چی اصرار کردیم نموندن برا عروسی که آخر هفته بود ورفتن.حوریه با شوهرش راهی شیراز شدن هفته بعدشم من ورحمت ودخترا رفتیم شیراز وچند تیکه وسایل چوبی ودیگ ودیگ بر وظرف وظروف و وسایل آشپزخانه و... بعنوان جهاز براشون خریدیم وچند روزی موندیم وبرگشتیم.حوریه هم یه کار دولتی تو همون مریض خانه که شوهرش کار میکرد گرفت وخداراشکر زندگیشون خوب پیش میرفت.محمد بعد از اتمام سربازی رفت تهران واستخدام بانک شد وهمونجا یه اتاق اجاره کرد وخدارو شکر درامدش خوب بود بهش سرمیزدیم گاهی هم اون میومد یکی دوروز اصفهان وبیشتر میرفت پیش رحمت وکمکش میکرد...29
دختر دومم صورت بانو فقط سوم دبستانو تموم کرد علاقه ای به درس نداشت بسیار شیطون بود از اتاق میخواست بیاد بیرون از پنجره که دومتر فاصلش با زمین بود میپرید پایین میخواستم بره بازم از پله نمیرفت بالا از دیوار میرفت بالا واز پنجره میرفت تو،تو مدرسه مدام معلما تنبیهش میکردن چون یه جا نمیتونست بشینه اصا به درس توجه نداشت همش درحال دویدن بود اگر دور وزمانه پیشرفته تر بود شاید قهرمان یه ورزشی میشد،مجبور بودم تو خونه نگهش دارم اون زمانا پارک وشنا ومجموعه ورزشی وکلاس و...نبود تو کوچه هم اصا دخترا نمیرفتن.مجبور شدیم خونه رو بفروشیم وبریم یه خونه بزرگتر بخریم با حیاط بزرگ که راحت ورجه وورجه کنه،هر چند بزرگتر شد آرومتر شد ولی بازم پرانرژی بود.پانزده سالگی هم شوهرش دادیم به پسر عمه بزرگش .سال هزاروسیصد وچهل شد ومحمد همچنان مجرد بود،یه ماشین خریده بود واومد اصفهان یه شب مهتابی بود که رسید،رحمت ورخساره خواب بودن،گفتم شام میخوری گفت نه زن عمو بشین باهات حرف دارم نشستیم رو پله ها گفت میخوام زن بگیرم گفتم عالیه از وقتشم گذشته،گفت زن عمو یه رازی بهت بگم من حوریه رو میخواستم. اون روزم با مافوقم که با من خیلی دوست بود اومدیم که خواستگاری کنیم ولی با لباس عروس پای سفره عقد بغل یکی دیگه دیدمش دلم میخواست بمیرم.اگر مافوقم نبود ودلداریم نمیداد وحواسش بهم نبود حتما خودمو از بین میبردم.گفتم وای پسر چرا زودتر بهم نگفتی،گفت فکر نمیکردم اینمدلی شوهرش بدین،گفتم الهی برا دلت بمیرم ،ا(لبته من هیچوقت اجازه ندادم دخترا محمد رو داداش خطاب کنن یا محمد بهشون آبجی بگه یه جوری این روز رو حس میکردم اون زمانا اغلب ناف دختر عمو رابه اسم پسر عمو میبریدن واصطلاحا نامزد میشدن، ولی چون اغلب تو یه خونه بودن وبرای جلوگیری از تحریک شدنشون تو سنین پایین بهشون میگفتن آبجی وداداش همو صدا کنید بعد ناگهان در بزرگی ،میگفتن خوب زن وشوهرید وچقدر اون دختر وپسر بدبخت چندششون میشده تا با کسی که یه عمر به چشم داداش یا خواهرنگاش میکرده و صداش میکرده بره وروابط زناشویی داشته باشه)،خلاصه اون شب محمد گفت اومدم زود بگم که تا رخساره دیپلمشو نگرفته وعمو سریع وبی خبر شوهرش نداده من میخوامش شما با عمو حرف بزنید،گفتم باشه قربونت برم کی از تو بهتر ،تا صبح خوابم نبرد صبح جریانو به رحمت گفتم اونم بدش نیومد گفت رخساره هم میخوادش گفتم نمیدونم،صبح قبل رفتن رخساره به دبیرستان بهش گفتم... 30
...
نظرات