خواهرشوهرم مثل شیر حمله ورشد طرفم بنداز رو صورتت رو ،عاقد اینجاست نامحرمه وبا صدای بلند فریاد میکشید دختری که محرم ونامحرم نمیدونه همینه دیگه،منکه اون زیر بودم نمیدونستم چی به چیه بعد یه ولوله ای از اتاقی که فامیلا منو زورکی کرده بودن توش اومد انگار یکی دونفر داشتن جلو بقیه رو میگرفتن که نیان بیرون اونام هی میگفتن بزارین بریم ببینم این ...چی میگه.از اینطرفم اون خواهرشوهرم(فرزانه)که مهربانتر بود هی خواهرشو به سکوت وا میداشت،انقلابی در دلم بود که نگو، نپرس.با خودم میگفتم وای حالا چی میشه نکنه عقد به هم بخوره نکنه من به فرهاد نرسم،خاک بر فرق سر من که اونزمان انقدر کوته فکر بودم، وسط اون جو بله رو گفتم فامیلا من کل کشیدن ودست زدن هر چند تو اتاق ،فامیلا اون دو انگشتی دست زدن.که صداش بلند نشه.مادرم با حرص چادر وشنل تا مچ پامو از سرم دراورد.چشام خوب نمیدید از تاریکی اون زیر اومده بودم بیرون.مادرم رفت در اتاقو باز کرد انگار در زندان اسرا رو باز کرده بودن ،همهمه ای شد،یکی میگفت وای رخساره فکر میکردم کارمندی وتواجتماعی ومیتونی خوب وبد رو تشخیص بدی اونیکی میگفت والا ما پاپیش نزاشتیم برا پسرمون فکر میکردیم فیروزه رو به ما نمیدین حالا میبینیم انگار سطح توقعتون خیلی خیلی پایین بوده.هر کس کنایه ای میزد.اینطرفیام میگفتن حیف فرهاد باید ازیه خانواده محجبه دختر میگرفتین و...
همه با دلخوری کادو ها رو دادن،یکی از اقوامم یه ضبط اورده بود ونوار گذاشت وچندتا خانم رفتن اون وسط برقصن،یکدفعه مادرشوهرم دستشو گذاشت رو قلبش که وای ببرین این صدا رو تو خونه ی ما نزار ین اینا رو، ما قراره اینجا نماز بخونیم اینجا فقط باید صدا ذکرودعا شنیده بشه وای وای برما ببین آخر وعاقبتمون به کجا کشید،ببین فرهاد چطور عبادتا یه عمرمونو سوزوندی خواهراشم که وسط مجلس زنونه چنان رویی گرفته بودن که فقط نوک دماغشون معلوم بود هی مادره رو تایید میکردن.همه متحیر بودیم از فیلمی که این زن بازی کرد از سخنرانی که ایراد کرد انگار از قبل اینا رو اماده کرده بود.این وسط خواهرشوهرم فرزانه که به من ازهمه نزدیکتر بود حرص میخورد وهمه رو دعوت به ارامش میکرد.
فرهاد که انگار جریانو فهمیده بود اومددم در ویه چیزی به خواهراش گفت وانگار خط ونشونی کشید که همشون تا آخر مجلس ساکت بودن وهمه جمع شده بودن یه طرف.فامیلا منم که اصا انگار دل ودماغی براشون نمونده بود یه طرف جمع بودن.یه جوری آدم یاد آرایش قوای جنگی می افتاد. واقعانفس کشیدن تو اون جو سخت بود.مادرم عزا گرفته بود یه گوشه نشسته بود وسرشو به دیوار تکیه داده بود ورفته بود تو فکر...38
شب همه بعد ازشام رفتن ومن کمی از جریانا رو تعریف کردم،فرهاد گفت درست میشه نگران نباش.از فردا زندگی عجیب وغیر عادی من شروع شد.مادر شوهر وجاری بزرگم تو یه خونه بودن ومنو یکی از جاری های دیگمم تویه خونه مابین دو خونه هم به دستور مادر شوهرم درگذاشته بوودن که لازم نباشه از توکوچه بیاد داخل خونه ما ومستقیم وبی واسطه بیاد کلید واحد ها رو هم داشت.دوتا جاریام خیلی از من بزرگتر بودن وهردو پرستار بودن بچه هاشون بزرگ بودن،دبیرستانی بودن،شوهراشونم پزشک بودن ومدام چهارتایی باهم میرفتن جبهه وپشت جبهه کمک میکردن(سال62)،تنها ادمای دیندار و وطن پرست کل فامیل این چهارتا بودن،بقیه همه سرتا پا ریا ودورویی ونون به نرخ روز خور بودن،موجودات کثیفی که تو فرو رفتن تو لجن از هم سبقت میگرفتن.من تو خونه خودم هیچ آسایشی نداشتم مادرشوهرم(عذرا)هر ساعتی از روز ممکن بود کلید بندازه وبیاد تو.به بهانه های مختلف مثل اینکه اذان رو گفتن نمازتو اول وقت خوندی یانه،چرا نخوندی،عذر واجب داشتی یا نه و...به فرهادم میگفتم،میگفت عادت میکنی،یا اینم میگذره،یا بیخودی حساسی،یا مادرمه چکارش کنم،یا گیر الکی میدی وهزاردلیل دیگه تو اون شرایط وبا اون حرفها بهم تلقین میشد که من مشکل دارم نه اونا انگار این مسایل عادیه ومن غیر عادیم.خونه مادرمم حق نداشتم برم بجز جمعه ها اونم با همراهی فرهاد هرچند یه جوری پدر ومادرمم سر سنگین بودن با من بخاطر ازدواج عجولانه وبی فکرم.
تو مهمونیاشون انقدر اسراف میکردن که نگو اون زمان مرغ وبرنج و...کوپنی بود ولی اونا به وفور مرغ داشتن وبقیه مواد غذایی اوایل میگفتن سهمیه رستوران حاجیه بعدها فهمیدم شوهر خواهراش تو کار ارزاق عمومی هستن واز پشت پرده حق الناس رو میدزدن،حالم از غذاهاشون بهم میخورد ولی چاره نداشتم البته بگم برادر شوهرام وزناشون تو مجالسشون شرکت نمیکردن یا اگرم میومدن بعد شام میومدن وغذای دزدی اینا رو نمیخوردن میگم اونامومن واقعی بودن.یه بار که قرار شد عذرا خانم مولودی بگیره منم به فرزانه گفتم لباس مناسب ندارم بیا بریم بخرم اونم اومد من دنبال یه لباس پوشیده بودم،گفت بیخیال یه لباس آزاد بردار گفتم نه زشته همه پوشیدن،گفت زنونه است راحت باش تو دلم گفتم عقدم زنونه بود ولی همه خواهرشوهرام با چادر بودن.آخرش به اصرارخودم یه کت ودامن پوشیده برداشتم.روز مولودی تقریبا تو جمع من ومادر بزرگ فرهاد لباسامون چندمتر پارچه برده بود تن بقیه فقط تور وبند بود،حتی عذرا خانم لباسی پوشیده بود که اصا مناسب سنش نبود.چیزایی رو دیدم که عمرا تو مجالس دوستانه یافامیلی خودم ندیده بودم.بعد آهنگ گذاشتن...39
...