عکس عدس پلو بدون‌ گوشت
رامتین
۸۰
۱.۹k

عدس پلو بدون‌ گوشت

۱۸ مهر ۹۸
مادرم همش میگفت خدا روشکر اینا زندگی میکنن نه مثل قبلیا یا روسر زن دیگه برن یا زن بیاد رو سرشون تازه تو خونه ای که مادرشوهرش وچندتا هووش هم هستن وسط یه لشکر آدم.خدایا شکرت که بالاخره از رسم رسومات راحت شدیم.دوباره برگشتیم سر زندگی خودمون ولی دیگه خواهر برادرام خیلی خیلی کم میومدن خونمون یه جوری انگارهمه با هم دلخوری داشتن.فقط دوقلوها زیاد میومدن،خیلی وقتا که شوهراشون ماموریت داشتن پدرم میرفت میاوردشون آخه اونا طبق تربیتی که شده بودن بدون شوهرشون جایی نمیرفتن.به نظرم اونموقع این دوتا خیلی خوشبخت بودن وبا کلاس زندگی میکردن.از برادرم همچنان بی خبر بودیم پدرم پسر یکی از همسایه ها رو برد کمکش پسر زرنگ وفعالی بود.گواهینامه نداشت ولی مدام با ماشین بار میبرد ومیاورد.من شش ساله شده بودم دلم میخواست برم مدرسه ولی ام خالد نمیزاشت ودل تنگی میکرد قرار شد یه سال صبر کنم وسال بعد برم ولی اوایل شهریور رفتیم بازار ویه کیف چرم که هم میشد دست گرفت وهم کوله میشد خریدم وچندتا مداد ودفتر.روزی صد بار میرفتم وسایلمو نگاه میکردمو ذوق داشتم
ام خالد قول داده بود که بعضی روزا بریم دم مدرسه وبچه هارو ببینیم.ولی خبر نداشتیم روزگار برامون چه خوابی دیده و اواخر شهریور قراره چی بشه وچقدر مصیبت سر راهمونه.آخر شهریور همهمه بین مردم افتاد که عراق حمله کرده هیچ کس نمیدونست باید چکار کنه حمله چیه قراره چی بشه ، یه عده میگفتن چیزی نبوده تموم میشه بعضیام میگفتن تموم نمیشه جنگ شده ،حالاجنگ چی هست جواب درستی نداشت.یه عده میگفتن باید فرار کنیم یه عده میگفتن خونه زندگیمون اینجاست کجا بریم .خلاصه هیچ کس نمیدونست اصا چی شده که بتونه کاری انجام بده .همه هاج و واج بودن ،دنبال چون وچرا بودن از عمق فاجعه هیچ کس خبر نداشت.روز دوم انگار مردم یکم از خواب بیدار شده بودن یه عده خیلی زیادی از کارمندا که اهل شهرا دیگه بودن رفتن یا خانواده هاشونو فرستادن رفتن وخودشون موندن.هیچکس هیچ تجربه جنگ ودفاعی نداشت فقط بهم نگاه میکردن ویه تصمیمی رو حرف دیگران میگرفتن.میگفتن اوضاع خرمشهر خوب نیست محمد پسری که پیش بابام کار میکرد گفت بیاین بریم میگن اینجا هم میان بابام با خوش خیالی میگفت نه کجا بریم اصا معلوم نیست چی به چیه زود تموم میشه ...سیزدهم
آخرش محمد تونست بابامو راضی کنه بریم پمپ بنزین خارج شهر که محل کار بابام بود واوضاع که اروم شد برگردیم بابام گفت نمیخواد چیزی بردارین میریم زود بر میگردیم لباس وچیز بر ندارین مگه میخوایم بریم مسافرت ما وخانواده محمد که چهار نفربودن سوار شدیم سر راه هر کس که میگفت ما رو هم ببرید بابام سوارش میکرد تا رسیدیم پمپ بنزین بیست وپنج نفرشدیم روهم توبلیزر سوار شده بودیم .کلی تو ترافیک بودیم دم پمپ بنزین که ترافیک بود برا بنزین، اونجا موندیم وپدرم گفت من برم دوقلوها رو بیارم شاید شوهراشون ماموریته اونام از خونه بیرون نمیان ولی جاده چنان شلوغ بود که امکان برگشت نبود .بالاخره با یه موتور گذری که داشت برمیگشت انداختن تو خاکی وبرگشتن.تا فردا عصر اونجا بودیم خبری از پدرم نبود نمیدونستیم چکار کرده دلشوره داشتیم یکم جاده خلوت شده بود .خبرای خوبی نمیرسید،میگفتن اوضاع بده دارن کشت وکشتار میکنن.کم کم خوشخیالیا کنار رفت و همه دچار دلشوره شده بودن.ما وخانواده محمد اینا اونجا موندیم نه غذایی اورده بودیم نه وسیله ای داشتیم هر چی تو دکه بود خوردیم.پمپ بنزین دیگه خالی بود بنزین تموم شده بود وماشینها میرفتن تا پمپ بنزین بعدی.رفتن واومدن پدرم دوروز طول کشید تا اینکه یه ماشین اومد وپدرم تنها پیاده شد.همه دویدن طرفش پس دوقلوها کجان .پدرم با سر و وضع خاکی ولباسا پاره پوره ووبسیار ناراحت اومد هیچی نمیگفت فقط سرشو به راست وچپ تکون میداد ومیگفت یا ربی یا ربی.هر چی مادرم جیغ میکشید چیزی نمیگفت وفقط گریه میکرد.کم کم اشکشم خشک شد وفقط سرشو تکون میداد آخرش مادرم با سیلی ومشت ولگد افتاد به جون پدرم که چرا جواب نمیدی مادرمو تا حالا اینطور ندیده بودم مثل شیر به پدرم حمله میکرددر نهایت پدرم فقط گفت بردن بردن کشتن کشتن آتش زدن آتش زدن.مادرم دو دستی زد تو سر خودش وبا ام خالد شروع کردن شیون کردن.آخرش محمد گفت بریم اوضاع خوب نیست پدرم که حالت عادی نداشت خود محمد نشست ورانندگی کرد.هیچ کس لام تا کام حرف نمیزد .یکدفعه پدرم وسط راه شروع کرد فریاد کشیدن که یه اسلحه به من بدین برم بکشمشون دوباره اروم شد. Maryam.Poorbiazarدیگه این حالت پدرم که هر نیم ساعت یه بار انگار از خواب بیدار شد وداد میزد تکرار میشد.قرار بود بریم شیراز منزل جمیله محمد اینام اونجا فامیل داشتن.نرسیده به شیراز انگار تصادف شدیدی داشتیم محمد وخانوادش که جلو بودن درجا فوت شدن ما هم زخمی بودیم مچ پام شکسته بودهمگی چند روز بیمارستان بودیم...چهارده
...
نظرات