عکس پلو مرغ
مادرانه
۶۳
۲۶۸

پلو مرغ

۲۱ آبان ۹۸
سلام دوستان خوبم 😊
این گلهای زیبا تقدیم روی ماه و قشنگتون 🌹🌸🌷🌼🌹🌸🌷🌼
امیدوارم به یمن مبارکی روزهای قشنگی که در پیش رو داریم زندگیهاتون پر از اتفاقات شاد و زیبا باشه و حال دلهاتون خوبِ خوبِ خوب 🎉🎁💕

برای درست کردن این غذا، مرغ رو با سبزیجاتی که در خونه داشتم شامل پیاز و هویج و فلفل دلمه ای (هر سه رنگ) سرخ کردم و با اضافه کردن زعفران و ادویه و رب گذاشتم نیم پز بشه. بعد از اینکه پلوی دم بختم آبش کشیده شد، مرغ رو لای پلو گذاشتم و از آب مرغ روش ریختم تا با طعم و مزه مرغ دم بکشه.
طعم دلچسبی داشت این غذای خوشمزه 😋😋😋

این دفعه دو قسمت از "عاشقانه های شهدا" مربوط به یک شهید را براتون آوردم. در استوریهای قبلی این شهید والا مقام رو خدمتتون معرفی کردم.

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عاشقانه های شهدا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

اشک میریختم و اون...
مدام منو میبوسید و میگفت...💕
"اجازه میدی برم…؟"
حالا دیگه بوسه‌هاش هم آرومم‌ نمیکرد...
چرا باید راضی میشدم...؟
گریه میکردم😭 و حرف میزدم...
.
#گفتی_چو_جان_دهی_به_عوض_بوسه_ای_دهم…
#این_خونبها_ست_مزد_وفا_را_چه_میکنی…؟

‌گفت:
"نه میتونم تو این وضعیت تنهات بذارم و برم...💜
نه میتونم سفرمو کنسل کنم...😔
تو بگو چیکار کنم...؟"
گفتم:
"قول بده این اولین و آخرین سفر سوریه ت باشه و...🌸
خطری تهدیدت نکنه...💜"
خندید 😊 و گفت:
"این که دیگه دست من نیست...!"
گفتم:
"اصلاً بیرون از حرم نرو...💜"
گفت: "باشه زهرا جان...💕
اجازه میدی برم...؟
‌پاشو قرآنو بیار..."
اشکام امونم نمیداد...
😭
#به_مرگ_راضی_ام_اما_به_رفتنت_هرگز…
#نرو_بمان_و_بمیران_مرا_در_آغوشت...
.
وابستگی زیادی به زن و زندگیش داشت...💕
بعد از اون خواب...
سوریه فکرمو حسابی مشغول کرده بود...
وقتی که راضی نشد بمونه...
بهش گفتم:
💚
#ببین_میتوانی_بمانی_بمان...
#عزیزم_هنوزم_جوانی_بمان...
💚
"درسته که راضی به رفتنت نیستم...
ولی خوابی دیدم که میدونم حضرت زینب(س) دعوتت کرده..."
فکر میکردم بی بی واسه زیارت طلبیدتش...
گفت: "چطور زهرا…؟"
خوابمو تعریف کردم... وقتی گفتم:
"امضای بی بی زینب(س) پای نامه بود...."
به قدری خوشحال شد...
که حقیقتاً این خوشحالی...
با تموم شادیهایی که قبلا ازش دیده بودم...
خیییییلی فرق داشت...
گفت:
"اگه بدونی چقدر خوشحالم کردی زهرا جان...💜
خانومم...💜
عزیزم...💜"
با عصبانیت گفتم:
"چرا که نه...چرا خوشحال نباشی...؟!
شما که به آرزوت میرسی...
تنهام میذاری و میری سوریه...
اصلا منو میخوای چیکار...؟"
گفت:
"انصافاً خودت که خوابشو دیدی…
دیگه نباید جلومو بگیری...
انگاری من انتخاب شدم..."

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عاشقانه های شهدا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت،
واقعاً دوریش واسم سخت بود😔
وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم📚
با دوستام میرفتم بیرون...
قرآن میخوندم...
خبر شهادتشو که شنیدم😭
خیییلی ناراحت شدم💔
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود:

"زیبای من💜 ️خدانگهدار..."

اوج احساسات و محبتش بود😌
بیقرار بودم حالم خیلے بد بود😔
هر شب با خدا حرف میزدم
التماس میکردم که خوابشو ببینم...
که ازش بپرسم...
چرا رفت و تنهام گذاشت؟؟💔

با حضرت زینب (سلام الله عليها)
حرف ميزدم
رو به خدا كردم و گفتم: "خدایا...
راضی ام به رضای تو…
اون واسه حضرت زینب
(سلام الله عليها) رفت"

بعدش قرآن خوندم و خوابیدم💚
اومد به خوابم💜
تو خواب بهش گفتم:
تو قووول دادی که برگردی
چرا تنهااام گذاشتی...؟😭
چرا رفتی؟😭
گفت:
من اسمم جزو لیست شهدا بود💚
من مذهبی زندگی کردم!

گفتم:
پس من چی…؟ چطوری این مصیبتو تحمل کنم؟💔
تو که جات خوبه...☺️بگو من چیکار کنم..؟😭

گفت:
برو یه خودکار بیار!
اسممو رو کاغذ نوشت✍
تو پرانتز…💜️"همسر مهربونم"❤💜

گفت:
"ما تو این دنیا آبرو داریم!
شفاعتتو میکنم 😊💜
با صدای اذون صبح بود که از خواب پریدم
دیگه آرامش گرفتم💚
دیگه الان از مردن نمیترسم...🌷
میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه🌹

عقدمون💍
۲۹ اسفند سال ۹۱ بود...
روز ولادت
حضرت زینب (سلام الله علیها)
شروع و پایان زندگیمونم با خانوم حضرت زینب (سلام الله علیها )
گره خورده بود...💚

✍ همسر شهید امین کریمی چنبلو


#عاشقانه_های_شهدا
#سبک_زندگی_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_امین_کریمی_چنبلو
#صبر_زینبی
...