عکس پیتزای خونگی
f.khanoomi
۵۹
۵۶۳

پیتزای خونگی

۵ آذر ۹۸
#استعفاء_پارت44و45و46
با استرس جواب دادم:« بله؟!» صدای گوش خراش همون زن غریبه در سرم پیچید:«دختره ی عوضی ! با خودت چی فکر کردی؟ خیال کردی میتونی با مظلوم بازی هات مخ عشق منو بزنی! میدونی چیه؟ علیرضا داره باهات بازی میکنه بدبخت .اون دلش فقط با منه فهمیدی؟ »
قلبم به شدت به سینه ام میکوبید. تا به حال همچین حالتی به من دست نداده بود.سمت چپ بدنم تقریبا بی حس شده بود و احساس سوزش داشت.دیگه تحمل نداشتم که بیش از این سکوت کنم.خیلی سعی کردم که صدایم نلرزد.با صدای ضعیفی گفتم:« تو حق نداری اینطوری حرف بزنی! مگه تو کی هستی که به خودت اج اجازه دادی باهام اینطوری حرف بزنی. گوش بده ببین چی میگم ، فکر نکن میتونی بین ما جدایی بندازی. علیرضای من حتی یک درصد هم به کسی جز من فکر نمیکنه .چه برسه به تو که آدم هم نیستی . یه دختر کثیف و بی حیا...» باصدایی که بیشتر شبیه به داد بود ، بین کلامم پرید:«آهای مهراوه خانوم. حواست باشه این چرندیاتی که داری میگی واست خیلی بد تموم میشه ها !میدونم الان اومده خونتون. آمارشو دارم. حسابی خوش بگذرون چون دیگه قرار نیست ببینیش... » از اونجا به بعد شروع کرد به فحش دادن و حرف های نا مربوط زدن.حال عجیبی بهم دست داد و دیگه نشنیدم چی میگفت.سرم گیج رفت و گوشی از دستم افتاد. آخرین لحظات مامان و بابام و علیرضا رو دیدم که داشتن با نگرانی نگاهم میکردند. قسمت بالاییِ قلبم تیر کشید. دستم روی قفسه سینه ام گذاشتم و به لباسم چنگ زدم.دیگه نتونستم تعادل خودم رو حفظ کنم. خوردم زمین که علیرضا به سمتم دوید و فریاد زد:«مـــهـــراوه ...» پلک هام سنگینی کرد و وقتی خودم رو در آغوشش حس کردم، از حال رفتم...نمیدونم چقدر گذشت که بهوش اومدم . روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.سمت چپ قفسه ی سینه ام خیلی خفیف تیر میکشید . چند بار چشم هایم رو باز و بسته کردم تا کمی به خودم اومدم و تونستم اتفاقات اخیر رو مرور کنم. یک لحظه احساس ضعف شدیدی در تموم بدنم پخش شد.اصلا دلم نمیخواست به این زندگی لعنتی برگردم.کاش همه ی این ها یک کابوس باشه . کاش برگردم به عقب . کاش اصلا اون تماس رو جواب نمی دادم خدایا یعنی چی قراره بشه؟! خودت به دادم برس.بعد از گذشت چند دقیقه، در حالی که خودم رو بابت اتفاقات اخیر سرزنش می کردم، متوجه ی اطرافم شدم.یک خانم دکتر بالای سرم ایستاده بود.عینک مزخرف و بد شکلش رو روی چشمش جابه جا کرد و با لحن خاصی ، در حالیکه داشت تموم سعیش رو می کرد تا با کلاس حرف بزنه گفت:« خب عزیزم خوشحالم که بهوش اومدی. چی به سر خودت آوردی دختر ؟ یه سکته ی خفیف رو رد کردی خدا خیلی دوستت داشته که سالم موندی. اگه بدونی چقدر خانوادت بخصوص اون آقایی که حدس میزنم شوهرت باشه، نگرانت بودن. دائم داشتند دعا میکردند.چند ساعت بیهوش بودی.باید بیشتر از اینها مراقب خودت و نی نی کوچولوت باشی خانومی » با شنیدن این جمله ، چند بار توی ذهنم اون رو وارسی کردم تا بتونم هضمش کنم. با چشمهایی که از فرط تعجب ، گشاد شده بودند بهش زل زدم . به سختی دهن باز کردم و گفتم:« چی داری میگی خانم! بچه کجا بود آخه ؟» یک تای ابرویش رو بالا داد وخیلی آروم و با ملایمت گفت:« پس یعنی نمیدونستی که حامله ای؟ یه حدس هایی میزدم برای همین ازت آزمایش گرفتم. حالا به یقین رسیدم که نزدیک به یک ماهه که حامله ای.مبارک باشه خانوم خوشگله. باید شیرینی بدی» خیلی جدی و خشک بهش خیره شدم . از همون اول هم شک داشتم که این یک دکتر درست و حسابی باشه. احساس خوبی نسبت بهش نداشتم. اما الان در جوابش چی داشتم که بگم؟ من نامزد بودم و مطمئنم که این امکان نداره که حامله باشم. من که هنوز عروسی نکردم. قطعا یک اشتباهی شده یا شاید این یک تهمت باشه.یک تهمت از طرف کسی که بخواد من رو نابود بکنه.مشکوک و در عین حال با خشم نگاهش کردم و گفتم:« این چرندیات چیه که داری میگی خانم؟ مدرکت رو با پول گرفتی که نشستی داری با آبروی دختر مردم بازی میکنی؟» اخمی کرد و با حالت تمسخر گفت:« درست صحبت کن دختره بیشعور! حرف دهنت رو بفهم. تو رفتی گناه کردی چرا غلط هات رو پای حساب من مینویسی؟! ...» و بعد زیر لب حرف هایی رو زد که نفهمیدم. خیلی عصبانی بودم. اصلا دوست نداشتم کسی روی پاکی من دست بذاره و زیر سوال ببردش. با عجله از جایم بلند شدم که سرم از دستم کشیده شد. بی توجه به خونی که از دستم جاری شده بود ، به سمتش حمله ور شدم و یقه ی مانتوش رو چسبیدم و گفتم:« جرئت داری بلند بگو چی گفتی؟» مشت گره شده اش رو بلند کرد و محکم به شونه ی سمت چپم زد و هولم داد. ناخودآگاه از شدت ضربه به عقب کشیده شدم و کنار تخت به زمین افتادم. درد عجیبی سرتاسر وجودم رو در بر گرفت دستم رو روی شونه ام گذاشتم . به نفس نفس افتاده بودم. در همون لحظات بود که علیرضا وارد اتاق شد و با دیدن حالت افتادن من ، به سرعت به سمتم دوید...
«بسم رب المهدی» سلام دوستای گلم. سلام به تک تک اونهایی که یک دنیا شرمنده شون هستم.بابت این مدتی که غیبت داشتم.اتفاقاتی توی زندگیم افتاد که حسابی درگیرم کرد اصلا دست خودم نبود و نتونستم بیام.زندگی من مصداق این شعر بود:
« گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود٫گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود٫گاهی نَفَس به تیزی شمشیر میشود٫از هر چه زندگیست دلت سیر میشود...»...این کتابی که ازش عکس گرفتم(آقای معلم) رو خیلی دوستدارم و پیشنهاد میکنم بخونیدش.مربوط به شهید «طالبیان»
نمیدونم چجور بگم حرف دلم رو ...ترجیح میدم سکوت کنم. هر کسی توی زندگیش یه غمی داره دیگه...خلاصه من رو‌حلال کنید.ممنون از تموم فالوور های مهربونم که جویای احوالم شدند . همه چیز رو سپردم به خدا و بهش توکل کردم تا یکمی حالم بهتر شد...چه اشک هایی که ریختم و چه دعاهایی که توی خلوتم کردم.امیدوارم خدا هم گوشه ی چشمی به حاجت دلم نگاه کنه...سعی میکنم زود به زود پست بذارم اگه نشد درکم کنید. از همه تون ممنونم که منتظرم موندید.برام دعا کنید خواهرای گل
فداتون*قربون نگاتون
...
نظرات