عکس بهترین وعده
رامتین
۶۴
۲.۴k

بهترین وعده

۲۳ بهمن ۹۸
انقدر گریه وزاری کرد ومنم واسطه شدم تا گذاشتن بمونه،حواسم شدید به نادر بود تا یه وقت کاری نکنه.مهمان اگر داشتن اقا با خودش میبردش سرکار خونه نمونه، تازه تازه آقا هم متوجه حرکاتش شده بود که مدام حواسش به زنا ودختراس ودنبالشون راه میره وهمش دنبال کارای خاک برسریه.بعد از چند ماه یه روز دختره گفت مش سکینه من چرا دیگه عادت نمیشم،زدم تو سرمو گفتم از کی،گفت از بعداز بلایی که اقا نادر سرم آورد.گفتم بدبخت شدیم
.یواشکی یه روز به هوای حموم رفتن بردمش پیش قابله اونم به خرج خودم شرح حال پرسید ومعاینه کرد وگفت بله حاملس،ولی از بس لاغر وضعیفه شکمش معلوم نیست،خودتون بشمارید ببینید چند ماهشه،حساب کردیم چهارماهه بود،گفتم دستم به دامنت یه کاری کن ،گفت چکار کنم روزا اول اگر بود با جوشونده ای سیخی چیزی مینداختیمش ولی الان دیگه چسبیده وبزرگم شده با پریدن از پله و...هم بعیده بیفته،بزارین دنیا بیاد بزارینش سر راه.
گفتم پاشو سریع بریم خونه تا خانم صداش درنیومده.
اوردمش خونه .با کلی مقدمه چینی به خانم جریانو گفتم،گفت غلط کرده حامله شده،گفتم والا دسته گل آقا نادربوده،گفت خوب بوده که بوده چرا تا الان قایمش کرده،گفتم بچس سرش نشده که،گفت صداشو دربیارین وجایی باز گو کنید هر دوتونو تیکه تیکه میکنم،بزار بزاد با بچش میندازمش تو کوچه دختره ور پریده،من توقع کمک وهمفکری از خانم داشتم ولی کاملا نا امید شدم.بهش گفتم تانزاییدی پاتو تو حیاط اصلی نمیزاری وگرنه بیرونت میکنن،کارام زیاد بود ولی اونموقع هاجوان بودم وخوش بنیه جور دختره رو هم میکشیدم.
تا وقت زایمانش شد. خودم رفتم قابله خبر کردم ولی نیومد خونه یه پولداری بود که نونشو چربتر میکرد،چند جا رفتم کسی نیومد،آخه قابله ها دنبال دردسر که نیستن بچه یه کلفت بی شوهر بی پولو بدنیا بیارن،میرن خونه پولدارا،آخرش یکی گفت برو دنبال فلانی دلاک حمامه خودش هشت تا بچه داره گاهیم کسی بخواد بزاد کمک میکنه یکم وارده،چاره نداشتم باید یکی میومد کمک من خودم خیلی بلد نبودم.
رفتم دلاکه رو پیدا کردم وآوردمش،بیچاره دختره داشت میمرد از بس ضعیف وبی جون بود.توان نداشت زور بزنه هی غش میکرد ،هی به زور به هوش میاوردیمش،آخرش دلاک به زور بچه رو کشید بیرون،بچه دختر بود خیلیم کوچیک بود.تو چندتا تیکه پارچه پیچیدیمش.مادرش تا صبح از خستگی غش کرد،پول دلاک رو دادم وگفتم شتر دیدی ندیدی.بچه گریه میکرد ومادرش شیر نداشت،به زور یکم شیرش میداد با قنداغ سیرش میکردم.به خانم گفتم،گفت به جهنم نه تو رو خدا برم براش دایه بگیرم بچه نمیره،بزار از گشنگی بمیره...
چند ماهی گذشت،آقا وخانم نادر رو برده بودن مریض خونه انگلیسا ودکترا اونجا برای ارامشش کلی براش قرص ودوا داده بودن،آقا مدام خودش هرشب رسیدگی میکرد که از هر کدوم چندتا بده تو پاکتا کاغذی ردیف کرده بود تو کمد،یه ذره آرومتر شده بود،تا اینکه آقا رفتن سفر وخانمم کوتاهی کردن تو دارو دادن وحالتا دوباره برگشت ودوباره زد به سرنادر،یه روز رفته بودم بیرون که دوباره نادر،کلفته که اسمشم روزاد بود رو یه کناری گیر انداخته بود ولی خدا رو شکر همون موقع آقا از سفر برگشته بود ونذاشته بود کاری باهاش بکنه وآقا هم چون خیلی خسته وعصبانی بود با چوب حسابی نادر رو زده بود وآش ولاش شده بود.وقتی از بیرون اومدم آقا صدام کرد وگفت این دختره رو بیرونش کن گفتم آخه سرسیاهی زمستون
کجا بره،کسیو نداره ضعیف و ناخوش احوالم هست .گفت نمیدونم کجا میخواد بره ولی نباید تو خونه باشه تا وقتی هست نادر ببینه هوس میکنه،بفرستش بره.گفتم آقا پس بچش چی میشه کسی کار بهش نمیده،گفت خوب اونو نگه دار یه لقمه نون بهش بده صدقه سر بچهام.
برگشتم بهش گفتم،التماس میکرد وگریه که بزارین بمونم از بچم جدام نکنین،من بدون آمنه خوابم نمیبره تنها کسیه که تو دنیا دارم،گفتم نمیشه باید بری،گفت بزارین بمونم،آقا نادرم هر بلایی سرم بیاره صدام درنمیادهر خفت وخواریو تحمل میکنم بزارین بمونم.ولی نمیشد،به چندجا سپردیم ولی کسی کارگر نمیخواست،آخرش با یکی از دلاکای زن حمام حرف زدم گفت بیاد اینجا شبام بیاد خونه من منم تنهام هر چی درمیاریم باهم میخوریم.روزاد رفت دلاک حمام شد ،یه کار سخت وطاقت فرسا،منم آمنه رو نگه داشتم .آقا هم از همون روزا با دکترا نادر حرف زد که چکار کنه،اونا گفتن بفرستینش دارالمجانین ولی آقا میگفت دیوونه خونه مال گدا گشنه هاست وپسرمو نمیزارم،بعدم که آق باجی رو استخدام کرد ،اخه میگفت نوکر مرد نمیخوام باشه،خواجه باشه خیالم راحتتره،وآقا نادر رو به زنجیر بستن وانقدر دارو بهش میدادن که همش خواب باشه.بعدم که آشپز وبقیه کارگرا رو استخدام کردن اغلبم کارگرای زشت وآبله رو وسن وسال دار میاوردن.
بجز این دوتا آخری خورشید وزری،که خانم نمیزاشت برن حیاط اصلی.
حالا تو بگو آق باجی چطور آقا نادر فرار کرد.اونم گفت والا من هر روز بهش دارواشو میدادم وآروم بود هی مقدار داروا رو زیاد کردن تا این آخرا روزی سه مشت دارو میریختم تو حلقش که همش بخوابه،اخه وقتی بیدار میشد یا همش میخندید یا جیغ میکشید،مدام باید دهنشو میبستم.اقا هم به همه گفته بود که آقا نادر وهوشنگ رو فرستاده برا تحصیل فرنگ .24
...