عکس قرابیه دارچین وعسل
zahra_85
۸۹
۷۰۲

قرابیه دارچین وعسل

۸ اسفند ۹۸
#اجباربه_خوشبختی
ادامه #پارت_چهارم
_خانم جان همونطور که دیدین آشپزخونه سال نهار خوری وسالن پذیرایی پایینه طبقه دوم اتاق آقا وخانم اتاق شما واتاق مهمانه طبقه سوم کتابخونه واتاق کاره آقاس ویه اتاق.
منو شوهرو بچمم تو اتاقای اخره حیاط زندگی می‌کنیم.
از وقتی اومدیم تو این خونه که من یه تازه عروس جوون بیشتر نبودم حرف از دختره خانم واقا بود دختری که ذهنو قلبشونو به خودش مشغول کرده بود این اتاقم از همون اول بود خانم هروقت میرفت خرید یه چیزی برا دختره نبودش میخرید اوایل فکر میکردم دیوونس تا وقتی که یه روز یه خبر از شما اومده بودو خیلی دلتگ شما بود برام از زندگیه قبلیش وشما گفت از گم شدنتون تا الان که دنبالتونه.
به سمته دری رفتو بازش کرد وارد شدم یه اتاقه سفید طلایی، محشر بود مثل اتاقه پرنسسا شاید هر موقع دیگه بود از اون تخت خواب نازو تم اتاقو کمدا ولباسا زوق میکردم اما الان هیچ حسی نداشتم..... ادامه دارد.

لایک وفالو فراموش نشه😉❤️
#اجباربه_خوشبختی
#پارت_پنجم
لیلا خانم بعد گفتن وقت شام وناهار وخواب به سمت در رفت درو باز کرد که بره بیرون اما برگشت
_خانم جان شام چی دوست دارین درست کنم
+فرقی نداره
_چشم پس یه چیزی درست میکنم
واز در رفت بیرون
+همتون برید گم شید
گوشیه روی میز بهم چشمک میزد به سمتش رفتمو روشنش کردم سیم کارت داشت با یه عالمه بازی هه فکر کردن من بچم که با این چیزا خر بشم نمیدونستم فکری که به سرم زده انجام دادنش کاره درستیه یا نه زنگ زدن به خانوادم چه عوابقی داره
نستم رو صندلی شماره خونه رو زدم دستم میرفت به سمت دکمه تماس اما ایستاد
نهههه!!!!
اگه زنگ بزنم اگه صدای مامان یا بابارو بشنوم هم اونا اذیت میشن هم من یاد اونا تا همیشه کنج دلم باقی میمونه اما اونا باید منو فراموشم کنند اونا باید با فراموش کردنه من یه زندگیه جدیدو برا خودشون بسازن یه آینده خوب برا داداش مهدی آره من نمیخوام با زنگ زدم خودمو مدیون مهدی کنم.
سرم به شدت درد میکرد نمیدونم چقدر گذشته که از خانوادم دور شدم 10 ساعت 20 ساعت یا بیشتر اما همینو میدونم که خیلی سخته خیلی.
برا اینکه ذهنمو از این افکار تلخ پاک کنم گفتم برم یه سر تو حیاط بگردم به سمت حیاط رفتم داشتم میونه درختا وگلا پرسه می زدمو اه میکشیم که یه کلبه کوچیک توجهمو جلب کرد به سمتش رفتم یه کلبه کوچیک وناز بود درشو باز کردم عطر گل یاس به صورتم هجوم آورد چه بویی با اینکه خرداد. ماه بودو هوا به شدت گرم اما فضای کلبه یه هوای ملایم ودوست داشتنی داشت رفتم داخل دیوارش پر بود از عکس بیشترشم عکس یه نوزاد بود شومینه ویه میز کوچیک یه کتابخونه نقلی و یه تخت خواب و صندلی گهواره ای تمام وسیله های کلبه رو تشکیل میدادن.
به سمت تخت رفتمو خودمو انداختم روش اییبیی چه نرمه بعد از این همه غصه این تخت یه حس خوب بهم داد سرمو از تخت آویزون کردم کمی فکر کردم چیکار کنم چیکار نکنم با گریه هیچی حل نمیشه میخوام بشم یه مرده متحرک باهاشون اصلا صمیمی نمیشم تا ازم خسته بشن وبرم گردونن غلتی زدم ونگاهی به زیر تخت انداختم یه صندوقچه اونجا بود رگ کنجکاویم گل کرده بود صندوقچه رو بیرون آوردم نشستم رو تختو درشو باز کردم یه دفتر توش بود بازش کردم وشروع کردم به خوندن

به نام خداوند دوست
که هر چه داریم از اوست

برای دخترکم مینویسم
سلام مامان خوبی گلم امروز رفتم سنوگرافی پول یه هفته کار کردنمو جمع کردم تا بتونم بفهمم عزیز دلم چیه نوزادی که دارم در درونم پرورش میدم دختره یا پسر برام فرقی نداشت که چی باشی فقط آرزوم سالم بودنت بود که خدارو شکر سالمی وقتی فهمیدم دختری اولش قند تو دلم آب شد اما بعد.... ترسیدم چرا دروغ، ترسیدم یکی بشی مثل من، بدبخت اگه پسر بودی شاید میتونستی گریمتو از آب بیرون بکشی اما پسر نشدی ومن اصلا ناراحت نیسم فقط کمی ترسیدم همین اگه پسرم میشدی هم میترسیدم که یکی بشی لنگه بابات همون چیزی که سره بابات اومد واونو به این روز انداخت سره توهم بیاد شاید اگه پدر بزرگت بالا سرش بود هیچوقت یه معتاد که چشمش به دست زنشه نمیشد.
میخوام بگم از خودم از بابات از همه چی از زندگیه قبلیم
18 سالم بود خانوادم تشکیل شده بود از یه پدر وبرادر معتاد مادرم به خاطر بیماری از دنیا رفته بود یه روز مثل همیشه راه افتادم تا برم نون بخرم نونوایی یه کارگر جدید استخدام کرده بود اسمش محسن بود پسره آقایی به نظر می‌رسید ساده بودو بی شیله پیله اینو تو نگاه اول همه متوجه می‌شدند اسمشم وقتی شاطر صداش کرد فهمیدم نون میداد دست مردم تا اومدم نونو از بگیرم یه نگا بهش انداختم که دیدم اونم نگام میکنه هر دوتامون دست پاچه شده بودیم زودی نونو گرفتمو رفتم خونه از اون روز کار هر روزم نون خریدن بود همیشه ام بهم دوتا نون میداد تا جایی که صدای بقیه در اومده بود همه دوستام می‌گفتند تورو میخواد خودمم بدم نمیومد ازش از پدرو ی آدم که بهتر بود گذشت وگذشت تا اون روزکه همرا باقی مونده پولام یه کاغذم بهم داد قلبم رو هزار میزد دستام یخ کرده بودو میلرزید نفهمیدم چطور خودمو به خونه رسوندم فوری رفتم تو اتاقمو نامه رو زیر بالشتم قایمش کردم که یه وقت داداشم نبینه اگه می‌فهمید سرمو از تنم جدا می‌کرد
رفتم تو اشپز خونه وتا شب مشغول انجام کارا شدم داداشم وبابام که شامش نو خوردن رفتن بخوابند وقتی مطمئن شدم همه خوابن رفتم تو اتاقم نا رو برداشمو رفتم تو تاقچه نشستم پنجره رو باز کردم آسمون مهتابی بود نا مه رو باز کردمو شروع کردم به خوندن......
سلام دوستان ببخشید که دیروز نتونستم پارت بزارم انشالله فردا یه پارت طولانی به جایه پارت دیروز میزارم ممنونم که رمانو میخونید لایک میکنید ونظر میدید.
چند تا سوال داشتم خوشحال میشم که کامنت بزارین :
1)دوست دارین رمان چجوری پیش بره غمگین یا.....
2)اگه شما جای آناهید (مهسا) رمانه ما بودید با قضیه کنار می اومدید پدر ومادره جدیدو میپزیرفتین؟؟
خوشحال میشم کامنت بزارین 🥰
...
نظرات