سلام دوستان ،چه خبره چرا پاپیون انقدر خلوته.نشستین تو خونه منتظر تا کرونا بیاد،بیخیال بلندشید همون کارای قبلی رو بکنید بخصوص که الان بچه ها هم تو خونه هستن ونیاز به شادی بیشتر وروحیه از طرف مادرشون دارن اگرم که دخترخونه اید بازم باید روحیتون بالا باشه چون الان سالمندا خیلی بیشتر از هر زمان نیاز به روحیه خوب اطرافیان دارن اونا الان حساسترین گروه هستن،تو چشمای شما نگاه میکنن واگر ترسیده باشید بیشتر میترسن.بلند شید ودستی به سر روتون وغذاتون بکشید.
یادش بخیر سالای پیش از اول اسفند رژیم میگرفتیم تا عید دویست گرم کم میکردیم بعدم تو عید دو کیلو جاش میومد امسال که راحتیم نه کم میکنیم نه زیاد😀😀😀
الانم داستان نوشتم یکم سرگرم بشین وکمتر فکر وخیال کنید،باشد که رستگارشوم.
این داستان یکی از دوستان عزیز پیج اینستاگرامم هست لطف کردن فرستادن.
@Maryam.Poorbiazar
اسمم شکوفه است،هزار وسیصد وپنجاه وپنج بدنیا اومدم.البته اونزمان تو شناسنامم دوهزار وپونصد وسی وپنج زده بودن به تاریخ شاهنشاهی.
من وغنچه دختر عمو ودختر خاله بودیم یعنی مامانامون که دو قلو بودن زن دو تا برادر شده بودن.مادرامون دوقلوی همسان بودن وکاملا شبیه هم بودن البته یه فرقایی هم باهم داشتن که فقط ماها که نزدیکشون بودیم متوجه میشدیم حتی خیلی از فامیل وهمسایه ها هم متوجه نمیشدن واشتباه احوالپرسی میکردن .جالبه که من وغنچه هم عجیب شبیه هم بودیم بطوریکه درمدرسه هم معلما فکر میکردن دوقلو هستیم ،بخصوص که نام خانوادگیمونم یکی بود.کارمون همیشه توضیح دادن این بود که مادرامون دوقلو هستن وپدرامونم برادر،برای همه جالب بود.
پدر من از عموم دوسال بزرگتر بود.هر دوکارمند یه اداره دولتی بودن.منتهی زندگیامون باهم کلی تفاوت داشت.پدر من اهل رفت وامد با هیچکس نبود بجز همین عموم ،حتی دور بقیه خواهر برادراشم خط کشیده بود.خیلی حساس وزود رنج ودرونگرا بود،در خرج کردنم ادم وسواسی وتاحدودی خسیس بود.
ولی عموم اینطوری نبود ،حداقل به شدت پدرم نبود.راحتتر خرج میکرد رفت وامد بیشتری داشتن البته نه با خانواده مادری چون همشون اهل تیکه انداختن وگنده بار این واون کردن ورنجوندن بقیه بودن کلا کنار گذاشته بودیمشون.
ولی یه خصوصیت مشترک که پدر وعموم داشتن عاشق این بودن که حساب کتاب کنن که دکترا چقدر پول درمیارن.وکلا حسرت زندگیشون این بود که کاش دکتر بودیم.1
خونه ما یه خونه باصفا بود یه حیاط داشتیم که مساحتش با مساحت ساختمون برابر بود چه بسا بزرگتر از ساختمون بود، پدرم زیر سایبون پیکانمونو پارک میکرد ویه باغچه هم داشتیم با یه درخت موی پربرکت ویه انجیر پاکوتاه وپر محصول ویه نارنج که پاییزا با نارنجاش انگار چراغون میشد ،حاشیه باغچه پراز گلای اطلسی وشمعدونی که مال فصل گرم بود وتو زمستونم با شب بو و داوودی تزیین میشد وپدرم وسواس عجیبی رو کاشتن گلا وتکثیر ونگهداریشون داشت،یه حوض کوچولو هم داشتیم با چندتا ماهی گلی.خونمون دوتا اتاق وهال وپذیرایی داشت با یه بالکن باحال که میشه گفت تمام بهار وتابستون رو اونجا بودیم وچقدر ارامش داشتیم وحالمون رو اون بالکن خوب بود.
مادرم تو فصل بهار زیر انداز مینداخت وکمی تخمه هندونه بوداده میزاشت با چایی .پدرم اهل میوه نوبرانه خریدن نبود فلسفه اش هم این بود نوبرا کال هستن ومایه دل درد هر چند تهش اون خساسته نهفته بود که چرا دوسه برابر پول بدم از اینور بخوریم از اونور دفع بشه کسیم نفهمه.
پدر بیشتر دوست داشت اگر یه وقتی یا زمانی پولی خرج میکنه به چشم بیاد وبقیه هم ببینن نه توالت پرکن باشه.
مادرم زن نجیبی بود والبته عاشق پدرم چون جز این بود در زندگی با پدرم از پا درمیومد.اغلب باحوصله از همون محصولات باغچه وجعبه های میوه ای که کنار حیاط گذاشته بود ومحل کاشت ریحون وشاهی وتربچه بودودوتا بوته گوجه وبادمجون،برامون عصرونه فراهم میکرد. برنج اضافه امروز میشد کوفته فرداوکوفته اضافه میشد آش پس فردا.هر چند مادرم انقدر دست به عصا ومحتاط بود که چیزی اضافه درست نکنه تا پدرم آزرده نشه.تابستونا تو بالکن شام میخوردیم وتو خنکای همون بالکن میخوابیدیم ومن عاشق شمردن ستاره ها بودم.مادرم آخرای تابستون ترشی وشور رو خودش درست میکرد اونم با گل کلم وخیاروبقیه موادی که پدرم بعد از طی کلی راه از وانتیایی که دور میدون ورودی شهر می ایستادن خریده بود.کم کم که هوا سرد میشد مادرم میل بافتنیا رو میاورد وشروع میکرد به بافتن لباسای خوشگل والحق که بافنده هنرمندی بود وچنان پیچ ونخودی تو بافتاش مینداخت که هیچ بیننده ای نمیتونست جلو تعریف وتمجیدشو بگیره.
هوا که سرد میشددیگه بالکن تعطیل میشد ومیرفتیم تو خونه،اونزمانا سالن پذیراییا در داشتن وما درشو میبستیم وعین یخچال میشد چون گرم کردنش سخت بود وهزینه بر .یه بخاری تو هال داشتیم ویکی تو اتاق پدر ومادرم ومنم تو هال میخوابیدم چون دراتاق منم میبستن تا گرماهدر نره... 2
...