رفتم تو اتاقم انگار بدنم هنوز گرم بود یا شایدم تاثیر ارامبخشا بود خیلی راحت لباسامو دراوردمو مرتب گذاشتم تو کمد ورو تختم دراز کشیدم،مامانم داروهامو اورد وخوردم وگفتم میخوام بخوابم.راحت خوابیدم دم دمای صبح چشمام باز شد وشروع کردم به مرور دیشب یه حس عجیبی داشتم بین خواب وبیداری نمیدونستم کابوس دیدم یا واقعی بود.
یه لحظه مامانم لای درو باز کرد گفتم مامان ما دیشب مهمونی بودیم گفت اره قربونت برم عقد هادی وغنچه بود دیگه تو هم حالت بد شد رفتیم بیمارستان.تازه یادم اومد چه مصیبتی سرم اومده گفت گرسنه ای چای بزارم گفتم نه میخوام باز بخوابم.واااای خدا چرا با من اینکار رو کردی مگه من چه گناهی کردم.چرااا آخه چرا.اشکم نمیومد فقط ذهنم رفت از روز اولی که حاج خانم اینا اومدن وتک تک اتفاقا تو ذهنم ناخوداگاه مرور میشد عین فیلم سینمایی پشت سرهم .روز اول که هادی اومد درسم داد و....بعد یاد غنچه افتادم از روزی که اولین بار بهش گفتم عاشق هادیم وقتی بهم گفت خدا به داد دلت برسه که عاشق شدی و...
تمام روز اینا جلو چشمم دوره میشد،مامانم صبحانه ونهار وشام اورد هیچی نمیتونستم بخورم فقط یه مایع تلخی بالا میاوردم فکر کنم صفرا بود.مامانم گفت بریم بیمارستان گفتم نه خوب میشم.دلم میخواست هیچکیو نبینم.حالت عادی نداشتم یه لحظه مینشستم،یه لحظه حس میکردم گر گرفتم داغ میشدم راه میرفتم ،میرفتم دستشویی آب یخ میزدم صورتم وآب میخوردم .ولی خنک نمیشدم از داخل داشتم میسوختم،داشتم ذوب میشدم،جیگرم داشت میسوخت.
تو حالی بودم که اگه یه آه میکشیدم همه چیو میسوزوند از شدت حرارت.
نمیدونستم کیم ،کجام ،فقط میسوختم.
من حس میکردم هوشیارم ولی نیودم گویا همون شب انقدر حالم بد بوده با امبولانس میبرنم بیمارستان سه روز تو تب میسوختم همه جور ازمایشم ازم گرفتن ولی میگفتن عفونت نیست فشار عصبیه.بعد از سه روز مرخص شدم.منگ بودم.تا یه هفته فقط داروها رو میخوردم ومیخوابیدم دلم میخواست بخوابم ودیگه بیدار نشم دنیام به آخر رسیده بود.
بعد از یکهفته بلند شدم ونشستم .نشستم که فکر کنم ببینم چکار کنم ولی هیچ فکری تو سرم نمیومد .مامانم گفت از ازمایشگاه زنگ زدن گفتن از شنبه میای یانه.تازه یادم افتاد قبلاسرکار میرفتم ومسولیتی داشتم .گفتم اره میرم.شنبه رفتم ولی انگار شهر غریبه بود انگار موقع راه رفتن تلو تلو میخوردم .انگار همه چپ چپ نگام میکردن.تو ازمایشگاه نمیدونستم باید چکار کنم مثل اینکه حافظه ام پاک شده بود.33
اونزمانا خیلی از آزمایشات هنوز دستی بود وبا کمک دستگاه نبود وکیت داشت. برگه ها رو که دادم برای تایپ،دوستم صدام کرد گفت اینا چیه نوشتی این اعداد وارقامو از کجا دراوردی،دارم شاخ درمیارم خوبه من امروز مسولشم اگر از بچه های تازه کار بود که حتما دکتر بیرونت میکرد.تو انگار هنوز رو براه نیستیا.میخوای بگم به دکتر بازم بهت مرخصی بده..گفتم نمیدونم .سریع رفت پیش دکتر وبعد دکتر صدام کرد گفت بهتره بری یه دوهفته ای مرخصی رو به راه بشی برگردی نمیدونم مشکلت چیه ولی بخاطر اینکه کارت خوبه بی حاشیه ای ومدتهاست برام کار میکنی بهت اینقدر مرخصی میدم وگرنه میدونی اینجا از این خبرا نیست سریع تسویه میکنیم ویکیو جایگزین.تشکر کردمو اومدم بیرون دوستم گفت حالا دکتر چه منتیم میزاره خوبه بدون حقوق مرخصی میده. برگشتم خونه.از دم خونه همسایه که رد شدم یاد هادی افتادم یکدفعه بغض یکهفته ایم ترکید ونشستم کنار جوی آب وگریه کردم چنان زار میزدم که نگو ونپرس خدا رو شکر اونموقع از روز کوچه خلوت بود وقو پر نمیزد واقعا خدا کمکم کرد اگر بغضم سر نمیکرد انقدر فشار بهم میومد که مشاعرمم از دست میدادم.نمیدونم چقدر طول کشید ولی یکم که سبک شدم برگشتم خونه مامانم گفت چی شده الان اومدی چرا چشمات پف کرده گفتم هیچی دوهفته مرخصی گرفتم مامانم گفت جدی میگی؟ نکنه بیرونت کردن که گریه هم کردی،غصه نخوریا کار برات زیاده گفتم نه مامان گفتم که مرخصی گرفتم.گفت خیلی خوبه خوب کاری کردی.برام نهار آورد برعکس روزا قبل با اشتها خوردم.بعد دوباره گریه کردم وچندین روز از کنج اتاق تکون نخوردم وگریه کردم تا اشکام خشک شد.نمیدونم مامانم میدونست چه مرگمه یا نه ،ولی نمیگفت چرا گریه کردی یا گریه نکن اروم در رو میبست وتنهام میزاشت تا راحت باشم.
روز چهارم شال وکلاه کردم ورفتم بیرون راه رفتم بی هدف راه رفتم.انقدر راه رفتم که پاهام دنبالم کشیده میشد.با تاکسی برگشتم.درو که باز کردم دیدم حاج خانم توهال نشسته با یه جعبه بزرگ شیرینی چادرشو از سرش انداخت ودستاشو باز کرد اومد طرفم گفت خوبی عروس خوشگلم.جاخالی دادم وگفتم ممنون ببخشید لباسام نجسه یه وقت شمام نماز روزتون باطل میشه لب ودهنش چهار گوش شد نمیدونست بخنده نخنده چی بگه،یه با اجازه گفتم ورفتم تو اتاقم.
بعد ازیه مدت صدای دراومد انگار رفت.مامانم اومد تو اتاقم گفت دختر چرا اینطوری رفتار میکنی حاج خانم برا تو اومده بود...
...