عکس کااااکولی
رامتین
۷۰
۲k

کااااکولی

۲۳ اسفند ۹۸
پدرم بیمارستان موند ومجبور شدن عملش کنن دوهفته ای درگیر بیمارستان بودیم،روزای بدی داشتیم که به روز کسی نیاد،پدرم بین مرگ وزندگی بود ،عمه ها وعموهام میخواستن بیان عیادتش ولی مامانم به عموم گفت بهشون بگه نیان بیشتر بابام ناراحت میشه وبراش ضرر داره.
بعد از دوهفته مرخص شد با حال وروز زار ونزار،دکتر توصیه اکید کرد که استرس وهیجان بهش وارد نشه وخونه باید ساکت باشه تا استراحت کنه.
اومدیم خونه طی دوهفته ای که گذشت نه رضا ونه پدر ومادرش نیومدن ملاقات حتی تلفنی هم احوالپرسی نکردن ،به شنیدن جریان از همسایه ها بسنده کرده بودن.
فقط روزی که برگشتیم مادرش تماس گرفت وگفت که بخاطر شرایط موجود یه مدت مراسمو عقب انداختیم.درضمن شوهرمم میگه داریم خونه ها رو تخریب میکنیم امیدوارم حال آقای بهاری زودتر خوب بشه وشمام زودتر تخلیه کنید تا به فصل سرما نخوردیم بتن ریزی کنن و پی وریخته باشیم عقب نمیونیم از برنامه.
مادرم چیزی به بابام نگفت که منقلب بشه.هر روز صدای پتک از خونه های بغل وپشتی مون میومد وارامشو ازمون گرفته بودن.پدرم حالش خوش نبود به مادرم گفت زنگ بزن بگو حالا یه چند روزی کارنکنن سرمون رفت.مادرم تماس گرفت ولی گفتن نمیشه که کار عقب میفته.پدرم که شنید ناراحت شد وگفت مگه منم یکی از شرکا نیستم اینا که الان براشون حال وروز من و زنده ومرده من فرق نداره دوروز دیگه که پروژه تموم بشه هم براشون هیچی فرق نمیکنه ومیخوان مال منو بالا بکشن ،اینقدر بی وجدانن من شراکتمو لغو میکنم.هر چی مادرم میگفت حرص نخور قبول نمیکرد عمومو خبر کردن وبا بسم الله بسم الله بردنش دم محضر و وکالت داد به عموم که پیگیر کارا بشه.
چون روز اول برای لغو قرار داد یه مبلغ هنگفتی گذاشته بودن،پدرم مجبور به پرداخت خسارت سنگینی شد ولی بازم راضی بود که زود شرکاش رو شناخته وحداقل خونه رو از چنگش درنیاوردن.
طبعا با توجه به اتفاقات پیش اومده قول وقرار بین ماهم برا ازدواج بهم خورد ودیگه رضارو هیچوقت ندیدم.
مادرم شاکر وراضی بود ومدام میگفت حکمتی تو این دزدی بود همش از دعاها واشکای شبانه روزی من بود، حداقل چشماتو باز کرد،فقط ایکاش پدرت دنبالش نمیدوید،ماشینو میبرد ومی رفت، جان عزیز تر از ماله، باباتم به این روز نمی افتاد.ولی بازم راضیم به رضای خدا همینکه تو خودتو بدبخت نکردی جای شکر داره.ان شاءالله باباتم روز به روز بهتر میشه .
ولی نشد وبابا روز به روز بدتر شد،هزینه مداوا سنگین بود پدرم یکبار دیگه عمل کرد ،شش ماه تمام کارمون دکتر ودوا وبیمارستان رفتن بود،..
بالاخره بابا دوام نیاورد وفوت شد .در مراسمش عمه ها وعموهام شرکت کردن،هیچ حسی بهشون نداشتم.عین غریبه ها بودن برام.اون شش ماهه مداوا وحرفهایی که قبلا دکتر برامون زده بود وگفته بود زیاد دوام نمیاره باعث شد وقتی رفت امادگیشو داشته باشیم.همه چی تموم شد وپس انداز بابا هم تو این مدت ته کشید،من ومامان موندیم.مستمری پدرم بود ومنم کار میکردم.در ضمن ماشینیم که دزد برد هیچوقت پیدا نشدحتی لاشه اش.
بالاخره جای خالی بابا حس میشدبخصوص برا مامانم که بیشتر ساعات روز تو خونه تنهابود.
یکسال گذشت البته تو این مدت مادرم وحاج خانم کماکان رفت وآمد داشتن خودخواهی بود اگه به مامانم میگفتم نرو چون تنها دلخوشیش همون جلسات قران بود وتنها رفت وآمدش همین.
به مراتب اوضاع خورد وخوراک ورخت ولباسمون بسیار بهتر ازقبل شده بود چون پدرم نبود که نگران پیری وکوریش باشه وقسمت عمده پولشو پس انداز کنه.
مدام خودم ومامان براش خیرات میکردیم چون در زمان حیاتش نخورد وچیزیم نبرد حداقل دلمون می خواست دعای خیر از طرف ما بدرقه راهش باشه.
یکسال گذشت ومن ومامان که تو خونه تنها بودیم وبا توجه به اینکه محله مون اغلب درحال ساخت وساز بودن وپراز کارگر وآدمای غریبه ودزدی از منازلم زیااد شده بودویه جورایی نا امن تصمیم گرفتیم خونه رو بفروشیم وبریم تو یه مجتمع که نگهبان داشته باشه وجای امن تری باشه.روزی که میخواستیم اسباب کشی کنیم مامانم خیلی دلتنگی کرد دلش برا باغچه ودار ودرختاش وتمام خاطراتش با پدر تنگ شد ولی من خوشحال بودم چون دیگه نگران امنیتمون نبودم.
دوبار امتحان دادم برای لیسانس ولی موفق نشدم کارم زیاد بود وتمرکزم کم.
دراین گیر ودار مامانم دچار دیابت شد ودردسرای خاص خوددش.مدام برای چک آپ میرفتیم درمانگاه ،اونجا با یه بهیار اشنا شدیم که خیلی کمکمون میکرد وراهنماییمون.کم کم علاقه ای بین من وبهمن شکل گرفت.هردو تقریبا از یه سطح بودیم ،بهمن پسر خود ساخته وپرتلاشی بود.ده سال از من بزرگتر بود چون خودش به تنهایی از مادرش سرپرستی میکرده تا اون سن ازدواج نکرده بود. البته مادر اونم به تازگی یعنی قبل آشنایی مافوت شده بود.
ایندفعه من برا ازدواج عجله ای نداشتم سر صبر پیش رفتم زمان دادم برای آشنایی وقتی دیدم تو مسایل اساسی تفاهم داریم
تصمیم گرفتیم عقد کنیم ،بهمن پنج خواهر وبرادر مهربون داشت که خیلی باهم یکرنگ بودن،کلا یه نکته ای که منو شدیدا جذبش کرد رابطه خوبی بود که با اقوامش داشت درست برعکس ما.مادرم بسیار ازش خوشش اومده بود،بخاطر صداقت ومهربونیش واینکه بسیار اهل کمک کردن به دیگران بود.44
...
نظرات