همیشه کنار هم بودند و ازهم جدا نمیشدند.از اونجایی که آذین تک فرزند بود جای خالی خواهر و برادر نداشتش رو پر میکرد.دوسال از نامزدیمون گذشت . من بخاطر داشتن سابقه کار به راحتی یک کار ثابت داخل یک شرکت کامپیوتری بزرگ پیدا کردم.از اونجایی که نه من و نه پدرم توان خرید خونه رو نداشتیم پدر آذین لطف کرد و یکه خونه صدو پنجاه متری برامون خرید و سندش رو به نام دخترش زد و گفت:تا زمانی که من توانایی خرید حتی چهل متری پیدا کنم میتونم اونجا بمونم.انقدر که باهام پدرانه برخورد میکرد نه تنها حس بدی نداشتم که از حمایتهای بی منتش خوشحال بودم اینکه کمک میکرد ما زندگی مشترکمون رو زودتر شروع کنیم.همه کارها انجام شده بود و ما سال هشتادو هشت بود که تو سن بیست و شش سالگی من و بیست و چهار سالگی آذین عروسی کردیم و رفتیم سر زندگیمون.شب اول تو خونمون نشستم کنارش و نگاش کردم.بهم لبخند زد و گفت: چی رو نگاه میکنی؟؟گفتم: امشب زیباترین بودی.مگه میشد ازت چشم بردارم.خندید و گفت: توام خوشتیپ من بودی.آروم بهش نزدیک شدم و لباش رو بوسیدم.گونه هاش سرخ شدند و گفت: برم لباسمو عوض کنم.گفتم: کجا من بغلت میکنم و میبرمت.....بدون هیچ خجالتی بغلش رو باز کردو گفت:زود باش ببینم چقدر همسر جان قوی و قدرتمنده!!!!!بغلش کردم و بردمش تو اتاق کمکش کردم که لباس عروسش رو از تنش در بیاره.اونشب بهترین شب زندگیمون بود.هنوز با یاد آوریش تمام احساسهای وجودم تازه میشه.کسی رو که عاشقش بودم الان کنارم داشتمش.گرمای نفس هاش به صورتم میخورد و دیوونه ترم میکرد.آروم بهش نزدیک میشدم با احتیاط آذین انقدر پاک و معصوم و ظریف بود که میترسیدم با حضور مردونم حتی برای لحظه ای نگرانش کنم.از فردا صبح فصل جدید زندگی هردومون شروع شد.اون شد خانوم خونه و زندگی من.....منم شدم مرد زندگی و خونه اون...همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم و با خوب و بد هم کنار میومدیم.مهم نبود چی پیش میومد مهم بود که باهم میتونستیم حلش کنیم.زندگیمون اوایلش به خاطر اختلاف نظر و سلیقه بالا و پایین داشت اما هیچ وقت اجازه نمیدادیم ناراحتیمون طولانی بشه.تو فامیل زندگیمون زبونزد همه بود.روزها من تا ساعت چهار یا پنج عصر سر کار بودم و آذین هم یا با دوستش مهسا وقت میگذروند یا درس میخوند.مهسا با پسر خالش نامزد کرده بود و هردو تصمیم گرفته بودند امتحان ارشد شرکت کنند.با مهسا و شوهرش رفت و آمد خانوادگی داشتیم.شوهرش هم مثل خودش مرد با اخلاق و خانواده داری بود.از اینکه دوستای خوبی مثل اونها داشتیم هردو راضی بودیم.دوسالی از عروسیمون گذشت.آذیت تونست همون سال اول کارشناسی ارشد قبول بشه و بره دانشگاه اما مهسا قبول نشد و رفت سر کار.وضع من روز به روز بهتر میشد هم کارم رو دوست داشتم هم روز به روزبه اطلاعاتم اضافه میکردم و میتونستم حقوق خوبی بگیرم.آذین اسرار داشت بره سر کار اما من خیلی راضی نبودم اما اون خیلی دلش میخواست هم کار کنه هم بتونه یه پولی پس انداز کنه تا خونه خودمون رو زودتر بخریم.همین طور هم شد آذین جایی که مهسا میرفت سر کار استخدام شد و مشغول به کار شد.با اینکه از صبح هر دو سر کار بودیم و تازه بعداز ظهر به هم میرسیدیم اما از حس و حال قشنگی که به هم داشتیم ذره ای کم نمیشد.هنوز وقتهایی که آزاد بودیم سعی میکردیم باهم وقت بگذرونیم و فیلم ببینیم و حرف بزنیم.هنوز مثل روز اول دوستش داشتم و عاشقش بودم.وقتی لباس قشنگ میپوشید دلم واسش ضعف میرفت وقتی برام ناز میکرد دوست داشتم بشینم و یک دل سیر نگاهش کنم.احساسم دیگه بهش فقط عاشقانه نبود.از انتخابم راضی بودم و عاقلانه دوستش داشتم.زن زندگی بود.کم کم هربار بین حرفاش میگفت بچه دار بشیم.امامن آمادگیشو نداشتم.میخواستم خونه بخرم و دلم نمیخواست به چیز دیگه ای فکر کنم.اما آذین همش میگفت دلش میخواد بچه دار بشیم.یه شب که نشسته بودیم و فیلم تماشا میکردیم.نگام کرد و گفت: میلاد.....
گفتم: جانم....
گفت: دلم میخواد بچه دار بشیم
گفتم: اول اجازه بده خونه بخریم و خونه بابارو خالی کنیم بعد راجع بهش حرف میزنیم.
اخماش رفت توی هم و گفت:اما من دلم میخواد بچه دار بشیم دو سال گذشته اما همش میگی صبر کنم.بابا که خونه رو نمیخواد هیچ وقتم راجع بهش باتو حرف نزده.خب پس چرا اینقدر حرفشو میزنی.گفتم: آذین قشنگم من باید به فکر باشم یانه.
گفت: بله در صورتیکه بابا بهت میگفت نه الان که خونه اصلا به نام منم هست.چیزی نداشتم که بگم یکم من من کردم و گفتم: از مسئولیت پدر شدن میترسم.میترسم نتونم پدر خوبی.....
خندید و گفت: الان که همسر خوبی هستی و بودی حتما بابایی خوبیم میشی.من مطمئنم.فکراتو بکن و بهم بگو.بوسیدمش و بهش قول دادم که فکرامو بکنم.چند ماه بعد آذین خبر بارداریش رو با یک جعبه شیرینی و یک دسته گل برام فرستاد شرکت.از دیدن گل و شیرینی شوکه شدم و تا خونه رو پرواز کردم.وقتی دیدمش بغلش کردم و یک دنیا بوسیدمش فکرش رو نمیکردم پدر شدن اینقدر خوشحالم کنه.انگار تو آسمون بودم.آذین مهربونم قرار بود مادر بچم بشه و منم میخواستم پدر بشم.اونشب تصمیم گرفتم شام بریم بیرون که مهسا دوست آذین تلفن زد.آذین تو حرفاش گفت:عزیزم ببخشید مهسا.خونه نیستیم داریم میریم بیرون....
# یه تشکر ویژه دارم از دنبال کننده های مهربونم🌹🌹🌹🌹❤❤❤❤
...