سلام دوستان انگار حالاحالاها قرنطینه ایم ودورهم😁
😘😘😘
روزی یک پست میزارم.زمان نمایش با پاپیونه.به مرور دستمون میاد کی پست نمایش داده میشه🌷
سال چهل تو فصل گلابگیری دریه آبادی واقعا آباد بدنیا اومدم.اسممو یه مهندسی که اومده بود روکار کارگرایی که جاده نزدیک دهمون میکشیدن نظارت کنه انتخاب کرده بود.اتفاقی فردای اونروز که من بدنیا اومده بودم مهندس اومده بوده از مادرم نون بخره.میبینه مادرم کلی نون پخته ومنم تو قنداق کنار دستشم،میگه بچه چند وقتشه مادرم میگه یه روزشه،مهندس با تعجب میگه چه زود بلند شدی مادرم میگه این ششمین دخترمه بلند نشم ونون نپزم بقیه بچه ها گرسنه میمونن،مهندس میگه اسمشو چی گذاشتین مادرمم میگه نمیدونم یه چیزی میزاریم .مهندسم یه نگاهی به گل محمدیای تو بقچه کنار حیاط که برا گلاب گیری اماده بودن میکنه ومیگه خوب بزارین گلاب ،مادرمم خوشش میاد میگه به باباش میگم وبابامم خوشش میاد واسمم میشه گلاب .آبادیمون واقعا آباد بود وپرمحصول.تمام باغا پربود از درختای گردو ،انگور،انواع آلو و سیب وآلبالو گیلاس،زالزالک وبه.زمینهای زراعیم زیر کشت گندم وجو ،ذرت،انواع صیفی جات وسبزی می رفت.وقتیم که غذا زیاد باشه،موجودات زنده به حکم غریزه انرژی رو میندازن توکار تولید مثل .مردم ده ماهم از لحاظ زاد و ولد بسیار فعال بودن.اغلب ده پونزده تا بچه رو داشتن.حالا از یه زن یا گاهی از دو،سه یا چهار تا. اونام که کم بچه بودن هفت،هشت تا بچه داشتن که به یه دلیلی ادامه نداده بودن مثلا مرگ پدر خانواده یا علیل شدنش و...
با اینکه بچه ها زیاد بودن ولی کسی گرسنه یا بی کار نبود انقدر کار بود که از بچه چهارساله تا پیرزن پیرمرده هشتاد وچهار ساله باید کار میکردن.حالا نه کارای سخت ولی کارایی مثل جمع کردن تخم مرغ ومیوه های پای درختا ونگهداری از بچه های کوچیکتر.
ده ما بزرگ وپرجمعیت بود وبر عکس خیلی از ده ها که همه اهالی همو میشناسن اغلب اینور ده اونور ده رو نمیشناختن.
اسامی اهالی اغلب تکراری بود وهیچ تنوعی دراسما نبود .از اون بدتر فامیلیا بود که چهار پنج تا بیشتر نبود مثلا تو یه کلاس ممکن بود چهار تا اکبر اکبری باشه،یا مثلا پنج تا فاطمه زمانی.
انگار پدر مادرا فرصت پیدا کردن اسم جدید رو نداشتن،چون تا این بدنیا میومد باید بعدی رو تولید میکردن .درضمن اسمم زیاد کاریرد نداشت اغلب پدر مادرا با هوووی بچه هارو صدا میزدن .هووی بچه مرغا رو بفرست تو لونه،هووی دختر نونا رو پختی ،هوووی پسر نکن.البته شاید الان عجیب باشه یا حتی بی ادبی محسوب بشه ولی واقعا اونزمانا برا ما عادی بود همینطور که الان عزیزم وجونم عادیه...
من مادری صبور وسخت کوش داشتم،که سفید وقد کوتاه ونسبتاچاق بود، با چشمای ریز آبی رنگ،که تمام ما دخترا این رنگ چشم رو به ارث بردیم.تقریبا تو ده ما بجز ما خواهرا کسی چشم آبی نبود.تو ده ما خیلی از اهالی شبیه افغانها بودن میگفتن چندین نسل قبل زمانی که افغانها حمله کردن تمام مردا وپسرا رو کشتن وبه زنا ودخترا تجاوز کردن وخیلیا ازنسل بچه هایی بودن که از اون تجاوزا بدنیا اومده بودن.پدرم برعکس مادرم قد بلند وباریک بود ،با صورتی آفتاب سوخته ودستهای پینه بسته وپاهایی پراز ترکهای عمیق.اهالی به پدرم اصغر خله میگفتن،خل نبود ولی خیلی زود دعوا راه می انداخت وکسی جرات نداشت باهاش دو کلمه حرف بزنه.پدرم مردی بداخلاق وزود جوش بود یه چشمش کوربود،گویا وقتی بچه بوده در باغ بازی میکرده ویه شاخه نازک درخت میره تو چشمش .طبیب ده میگه ببرینش شهر شاید بشه درستش کنن من شنیدم عمل میکنن خوب میشه، ولی پدر بزرگم میگه درست نمیشه کی بره شهر وبیاد، کجا برم جایی رو بلد نیستم .پدرم هر چی به پدرش التماس میکنه ولی پدرش قبول نمیکنه ومیگه هنوز یه چشم داری با همونم میتونی زندگی کنی.وپدرم بخاطر سهل انگاری پدرش از یه چشم نابینا میشه.
میگفتن که بابام یه مدت گوشه خونه افتاده بوده وفقط گریه میکرده وآه میکشیده .تا بالاخره انقدر معلم ده میاد وباهاش حرف میزنه که به زندگی عادی برمیگرده.
سال بعدشم پدر بزرگم فوت میشه به دردی نامعلوم .از اونجا که پدرم پسر بزرگ بوده وشش تا برادر وخواهرکوچکتر داشته،فوری عموش میاد ومیگه من باید بالای سرتون باشم ومیخواد با مادر بزرگم ازدواج کنه که بابام نمیزاره وشب تا صبح با مادرش حرف میزنه که عمو میخواد بیاد زمینامونو ماله خودش کنه وچشم خیر نداره،خودش سه تا زن داره وبیست تا بچه، مارو برا بیگاری میخواد بیا وازدواج نکن ومن خودم به کارا میرسم.مادرشم که دل خوشی از عموم وزناش نداشته قبول میکنه وفرداش به عموش جواب رد میدن واونم داد وبی داد میکنه ومیگه نمیشه زن جوان بی مرد بمونه وبی غیرتی برای من محسوب میشه ولی وقتی میبینه اینا سفت وسخت رو حرفشونن چوب بر میداره که مادر بزرگمو بزنه تا راضی بشه، ولی بابام نمیزاره و با بیل بهش حمله میکنه وتا جایی که میخوره میزنش .واهالی تعجب میکنن که چطور یه پسر دوازده سیزده ساله انقدر جسور وقویه ومیان عمومو جمع میکنن ومیبرنش ومیگن ول کن اینا رو این پسره خله.هر چند که تا مدتی بازم عموم مزاحمت ایجاد میکنه تا بالاخره کدخدا میاد وساطت تا دیگه عموم دست برداره وبابام ومادرشو اذیت نکنه.
ودیگه هیچ مردی جرات نمیکنه به مادر بزرگم نزدیک بشه.2
...