جرات نداشتم از پشت رختخوابا بیام بیرون ،چون میدونستم دعوام میکنن.نفسم بند اومده بود.با دیدن اون صحنه فکر میکردم بابام داره مامانمو اذیت میکنه ومیکشه.از ترس خودمو همونجا خیس کردم.اونا کارشون تموم شد ورفتن بیرون بدون اینکه متوجه من بشن ومن همچنان اون پشت میلرزیدم و وحشت زده بودم از اونچه دیده بودم.بعد از اون چندین وچند بار دیگه هم اتفاقی دیدم.واین کار تو ذهن من خیلی بد جلوه کرده بود وخیلی ناراحتم کرده بودبه حدی که ازتمام زن وشوهرا متنفر بودم.تا وقتی که مدرسه نرفته بودم درموردش با کسی حرف نزدم ولی تو مدرسه با دخترای همسن وسالم که درموردش حرف زدم دیدم اونام همه دیدن موارد مشابه رو ولی خیلی عادی بود براشون واصلا مثل من براشون موضوعی ناراحت کننده نبود.
همون سالی که کلاس اول بودم خواهر بزرگم که سومین دختر خانواده وچهارده ساله بود روعموم برای پسرش خواستگاری کرد، ولی خواهرم میگفت به پسر عمو علاقه ای نداره ،هر چند حرف بی ربطی میزد واصلا اونزمان برای اهالی ده ما معنی نداشت.دختری پسر عموشو نخواد،واقعا یعنی چی اصلا عقدشون تو آسمونا بسته شده.اگر دختری بی پسر عمو بود یا پسر عمویی که سن وسالش بهش بخوره نداشت اونوقت میشد با یه غریبه تر ازدواج کنه.خلاصه هر چی گفت کسی بهش محل نذاشت وهمه منتظر بودن یه اتاق دیگه عموم اضافه کنه گوشه حیاطش وبعد بیان خواهرمو ببرن.
یه شب دیدم گوشه حیاط خواهرم داره با مادرم پچ پچ میکنه بهشون نزدیک شدم ببینم چی میگن.
خواهرم به مادرم میگفت بزارید من با پسر مش قربون عروسی کنم ما از بچگی همو میخواستیم.مادرمم گفت چه غلطا ،نمیشه جرات داری به بابات بگو.اونم های های گریه میکرد ومیگفت خوب بابا منو میکشه،مادرمم گفت خوب آره،حرفشو بزنی میکشه وای به حالی که بخوای باهاش ازدواج کنی.پس هیچی نگو ولال شو وزن پسر عموت شو.پسر به این خوبی وزرنگی دلتم بخواد که تو رو بگیره.
خواهرم میگفت چرا مگه من چه مشکلی دارم که پسرعموم آرزوم باشه کچلم،کج وکوله ام ،آخه چه عیبی دارم.مادرم گفت خوبه خوبه ،زبونتو دراز نکن،بگو پسر عموت چه عیبی داره آخه ،که تو نمیخوایش.
خواهرم میگفت هیچی، هیچ مشکلی نداره براشم دختر زیاده ،ولی من دلم پیش پسر مش قربونه.من خاطرشو میخوام،مادرم که اونموقع بازم باردار بود وبی حوصله ،یه نیشگون از بازو خواهرم گرفت وگفت اینو الان گفتی دیگه نگیا ،بگی خون هر دوتون به پای خودته.انقدرم منو حرص نده یه بلایی سر تو دلیم میادا.
دخترو چه به خاطر خواهی ورفت تو خونه.
خواهرمم اشکاشو پاک کرد و گفت حالا میبینید چکار میکنم...
روزا می گذشت وتقریبا همه چی روال عادی داشت.من دختر باهوش و کنجکاوی بودم البته بهتره بگم فضول خیلیم فضول ،چون کنجکاوی درموارد خوبه من درهمه ی موارد چه خوب وچه بد دنبال دیدن وفهمیدن بیشتر بودم.تو همه کاری سرک میکشیدم.همش دلم میخواست بپرسم دلیل این چیه دلیل اون چیه،چرا اینطور شد چرا اونطور شد.هر چند اصولا کسی هم جواب درست وحسابی بهم نمیداد،چون یا دانشش رو نداشتن یا وقتشو،یا منو درحد واندازه بیشتر دونستن نمیدیدن.
اغلب بعد از مدرسه میومدم ونهارمو میخوردم وتند تند تکالیفمو مینوشتم ومیرفتم دنبال خورده کارایی که بایدانجام میدادم.اینو ببر اونو بیار و...
@maryam.poorbiazar
غیر از سومین خواهرم که عاشق پسر مش قربون بود،دوتا خواهر بزرگتر از خودم داشتم که خیلی بی سر وصدا ومظلوم بودن.اهل مدرسه نبودن(کلا پنج تا خواهر بزرگم پاشونو مدرسه نزاشته بودن)اغلب جور منو میکشیدن وکارامو میکردن،بعضی وقتاهم اگر کار اشتباهی میکردم مینداختم گردن اون دوتا بی زبون واونا جای من کتک میخوردن.البته گاهیم گیر می افتادم ویه کتک سیر نوش جان میکردم.
بعد از خورده کاریام از رو دیوار کاهگلی باغمون که روبرو خونه بود میرفتم بالا ومیپریدم تو باغ ،چقدر سر همین از دیوار ودرخت بالا رفتن مادرم سرم داد زده بود که دختر تو چرا آروم وقرار نداری ،نرو بالا دیوار نپر یه بلایی سرت میاد ناقص میشی میمونی رو دستم ولی گوشم بدهکار نبود،اخه درباغ خیلی دور بود وحالشو نداشتم انقدر راه برم از دیوار بالا رفتن راحتتر بود.بعد تو باغ اگر فصل میوه بود که یه دل سیر از عزا درمیاوردم .اگرم نه که با تیر کمون گنجشک میزدم وکلا کارای پسرانه میکردم.وبه به گفتنای بابامم واینکه تو مثل پسرا پرجرأتی بیشتر باعث میشد شیر بشم وبه کارام ادامه بدم.
یکساعت مونده به غروب هم بیشتر زنا که تقریبا کارای روزمرشونو تموم کرده بودن ،تو کوچه جمع میشدن وحرف میزدن وما بچه ها هم بازی میکردیم .دخترا یه قل دو قل و...بازی میکردن پسرام هفت سنگ بازی میکردن یا یه لاستیک دوچرخه بر میداشتن وبا چوب هلش میدادن ومنم طبق معمول میرفتم قاطی پسرا،چون جمع دخترا برام بی مزه بود وکاراشون تکراری وبی هیجان.
بماند که چند باریم با پسرایی که منو نمیشناختن واز اونور ده اومده بودن ومسخرم کرده بودن که چرا میای تو بازی پسرا گل آویز شدم وکتک زدم وکتک خوردم .ولی خوب از رو نمیرفتم.این دور همی وبازیا تا زمانیکه چوپونا گله گوسفندا رو میاوردن ادامه داشت وبعدش هر کسی میرفت خونش ویه شام ساده میخوردیم ومیخوابیدیم.
ودوباره روز از نو وروزی از نو بود...
..
...