عکس ناهار روز سیزده بدر
zahra_85
۵۱
۵۹۲

ناهار روز سیزده بدر

۱۴ فروردین ۹۹
#اجباربه#خوشبختی
#پارت_پایانی#فصل_اول
لباسامو زیر ورو کردم اما نتونستم انتخاب کنم
+الههه خانممممم الههههه خاننننمممممم
تو یه حرکت ناگهانی بدون فکر گفتم
+ممممااااااااااممماااااااااننننننن
هنوز تو هنگ این حرکتم بودم که در باز شدو الهه خانم هول اومد داخل
_جان مامان جانم دخترم جانم خوشگلم
+خندیدم چرا اینقدر حولید
_بگو دوباره بگو وای دارم از زوق میمیرم
+چی بگم ههههه
_مامان بگو مامان
+اوا اگه میدونستم آنقدر زوق میکنید زودتر میگفتم مامان بابا
_حالا چی میخواستی دختر نازم
+امممم نمیدونم کدومو انتخاب کنم که مناسب مهمونیه امشب باشه
_این چطوره
به کاوره تو دستش خیره شدم
+این چیه
_لباسه مهمونیت
+واقعا
_اره
. ...................................
جلویه آیینه وایستادم یه لباسه آبی نفتیه بلند که تا رو کمرم تنگ بود وپایینش گشاد ورو دامنش گلایه مشکی بود تنم بود خیلی خیلی ناز بود همراهه مامان بابا به سمت پایین رفتیم خیلی شبه خوبی بود به خصوص عمو وزن عمو، عمو که تا منو دید گفت این عروسه منه، پسر عمو خارج درس میخوند وایران نبود که بیاد مهمونی فقط اسمشو شنیدم که ارشامه از قیافش چیزی نمیدونستم.
عمو خیلی مهربون وخودمونی بود شوخی می‌کرد می‌خندید وکلا خیلی باحال بود منم خیلی دوسش داشتم اون نه تنها فرشته نجات مامان بابا بود بلکه کمک زیادی کرد تا من پیدا بشم.
بهترین شبم شد از اون روز به بعد ما شدیم یه خانواده دوست داشتنی
..................
=یک دو سهههههههه
ومن شمع های روی کیکمو فوت کردم عدد 18 روش خود نمایی می‌کرد
_پاشو پاشو بیا یکم قر بدیم
+ول کن درسا زشته جلو خانواده
_برو بابایی نثارم کرد وبه سمت وسطه سالن رفتو شروع کرد به قر دادن
بعد از بریدن کیک شروع کردیم به باز کردن کادوها
_کادو از طرفه مادر عروس خانم
چشم غره ای به درسا رفتم که بهم محل نداد
مامان یه گردنبند طلا که اسمم روش هک شده بود بهم هدیه داد
+مرسی مامان جونم
_مرسی که هستی دختر نازم
لبخندی بهش زدم
_کادو از طرفه پدر عروس خانم حالا یه کف به افتخارش
بابا هم یه ماشین برام خریده بود از زوق پریدمو تو اغوشمم گرفتمش
+مرسی بابایی خیلی عالیه
_خواهش میکنم خوشگلم
یکی یکی کادو ها باز شدو جشن تولد 18 سالگیه منم به آخر رسید
رفتم تو حیاط نگاهی به آسمون پرستاره انداختم وارزو کردم که بتونم تو کنکور سر بلند بیرون بیام وخانوادمو خوشحال کنم
................
تهه تهه قلبم یه گوشه ش خاک خورده بود اما غافل از اینکه روزی طوفانی شنی میاد وخاک هارو با خودش میبره
طوفانی در راه بود طوفانی که دوباره آرامش را از آناهید میگیره
پایان فصل اول.
.............................................................................
ممنونم دوستان که تو این چند وقته حمایتم کردین با نظراتتون بهم انرژی دادین.
یه استراحت کوتاه داشته باشیم انشاالله از شنبه فصل دوم رو شروع میکنم.
...
نظرات