فوق العاده شیرینی خوب وخوشمزه ای بود.
دوستان جدید که مدام میپرسند دستور غذا ویا شیرینی که عکسشو گذاشتی بنویس.ببینید من از دستورای پاپیون استفاده میکنم،زیر هر عکس یه قسمت میاد( موارد مرتبط).که دستور پخت ،عکس،مقاله را داره رو دستور پخت بزنید دستورش میاد.یه راه دیگه هم هست که همون اسم غذا یا شیرینی را سرچ کنید میاد.
مادربزرگم رقیه رو صدازد وگفت که ببین ننه خواهرت روسیاهمون کرد،تو رو سفیدمون کن چشم امیدمون به تو هست ،یه کاری کن دعای خیرمون پشتت باشه.خواهرمم گفت چشم ،مادر بزرگم تو چشم خواهرم نگاه کرد ولبخندی زد وگفت خدارو شکر که به این وصلت راضی هستی.پسر عموت خوبه ،کاریه،از خون خودمونه،فامیل گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن.خواهرمم هیچی نگفت شایدم شوکه بود از این اتفاقای پشت سرهم وناگهانی.
@Maryam.Poorbiazar
فرداش خواهرمو بردن حموم،بچه هنوز هفت روزش نشده بود وچون خیلی رسیدگی میخواست خیلی دست وپاگیر بود،منم خیلی تلاش میکردم بهش برسم،بخصوص وقتی ننه ومادرم تند تند دعام میکردن بیشتر تلاش میکردم.
من دو تا خواهر ویه برادر کوچیکتراز خودمم داشتم که رباب به اونا میرسید مادرم واقعا گیج ومنگ شده بود انقدر تو اون چند روز همه چی بهم ریخته بود وسخت گذشته بود انگار شش ماه گذشته نه شش روز.
تو ده ما رسم بود موقع عروسی پدر عروس به فامیلا عروس نهار میداد وپدر دامادم به فامیلا خودشون.بعد از نهارم با دست ودایره ، عروسو راهی خونه داماد میکردن،در واقع خرجا سوا بود از هم.حالا خوب بود یا بد بود این بود رسمشون.
البته چون دراین مورد خانواده عروس وداماد فامیل بودن وپدرمم میخواست از دل بردارش دربیاره ویه خونیم ریخته باشه که شر ازخونمون دور بشه،صبح پنجشنبه گوسفند سر برید ونهار درست کردیم وعموها وعمه ها جمع شدن ونهار رو خوردیم وبعدشم عروس رو بردن خونه عموم اینا خیلی دور نبود چندتا خونه پایینتر بود.منم که مسولیت داداشم رو داشتم مجبور شدم بمونم خونه هر چند این با حال وهوام اصلا جورنبود ولی مجبور بودم.
نمیدونم دیگه کی خوابم برد ولی فرداش با صدای پدر ومادرم که انگار خوشحال بودن وباهم حرف میزدن بیدار شدم وگفتن خدارو شکر ختم بخیر شد....
همون روز اسم داداشمو گذاشتن علی ،کم کم علی تو دلم جا باز کرده بود .خودم یه بچه هفت هشت ساله بودم که یه بچه نارسو نگهداری میکرد،خیلی حس غرور داشتم.
با رسیدگیای مداومم که انگار داشتم عروسک بازی میکردم.بعد از دوماه علی رسید به حد یه بچه معمولی که تازه به دنیا میاد.بماند که نصف شیر خشکاشم یواشکی خودم میخوردم ولی کسی چیزی بهم نمیگفت.
البته هر دوهفته هم میبردنش شهر پیش دکتر.
مهر ماه شد وفصل مدرسه،خیلی ذوق مدرسه رفتن رو داشتم درسمم خوب بود،خوب میفهمیدم معلم چی میگه،
روزا از درخونه مش قربون اینا رد میشدم،از اون روزی که خواهرم از خونمون رفت نه خودش روی برگشت داشت نه کسی از ما سراغشو میگرفت.در عوض رقیه مدام میومد وپدرمم چیزی بهش نمیگفت که چرا اومدی وچرا ول شدی تو کوچه ها.
هر روز که از دم خونه مش قربون رد میشدم یه سرکی هم تو خونشون میکشیدم ببینم آبجیمو میبینم یا نه.بعضی وقتا میدیدمش که مشغول حمالی بود وحسابی داشتن ازش کار میکشیدن،همون لباسای پاره پوره ای تنش بود که از خونه ما رفته بود،نه خبری از لباسا شیک بود ونه سرخاب سفیداب ،اغلب تا آرنجش تو پهن گاو بود وپهنشون میکرد وتاپاله درست میکرد تا خشک بشه برای سوزاندن آماده بشه.چی فکر میکرد وچی شد.
یه روز که از مدرسه میومدم دیدمش که یه استامبولی گل درست کرده وداشت قسمتایی از دیوار حیاطشون که ریخته بود رو گل مال میکرد ودرستش میکرد.رفتم جلو وسلام کردم هر چند بابام قدغن کرده بود ولی من نافرمان تر از این حرفا بودم نگام کرد وگفت گلاب تویی خوبی ننه چطوره بابا چطوره.همینطور که تند تند احوالپرسی میکرد به دستاش نگاه کردم آستینشو تا آرنج بالا زده بود چند تا کبودی روش بودمعلوم بود با چوبی ،طنابی چیزی کتک خورده بود کنار دماغشم خونی بود.رنگش زرد بود وشدیدا لاغر شده بود معلوم بود حال وروز خوبی نداره ،حسابی سرتا پاشو برانداز کردم خیلی مفلوک شده بود از خونه خودمون رونده واز خونه مش قربونم مونده شده بود.
@maryam.poorbiazar
دلم براش سوخت همینطور سراغ همه رو میگرفت منم گفتم همه خوبن وخداحافظی کردم ورفتم سمت خونه.
دلم نمیخواست چیزی از خواهرم بگم نه دلم میخواست ونه کسی تمایلی داشت بشنوه.
طبق معمول کارامو کردم ومشغول بازی باعلی شدم ،مادر بزرگم دوروز قبل از اینکه مدرسه ها باز بشن فوت شده بود وجاش تو خونه خیلی خالی بود.
بخصوص برای من که همیشه سربه سرش میزاشتم ویا شکلک درمیاوردم واونم میخندید ومیگفت دختر خدا آخر عاقبتتو بخیر کنه که منو میخندونی...