عکس یه کیک تولد خوشگل
khanoome
۱۴
۲۹۷

یه کیک تولد خوشگل

۳۰ فروردین ۹۹
با تمام خستگی که در تنم جا مانده بود شب را تا دیر وقت بیدار ماندم وبا خودم کلنجار رفتم.
مامان سیمین و پدر دلیل تصادف احسان را دلخوری که بینمان پیش آمده بود ،احتمال میدادند.
گفته بودم تصادف احسان ربطی به ناراحتی من نداشت.دلیل تصادف راهم ،منم مثل خودتان دقیق نمیدانم.
بازهم چیزی نگفتم منتظر به هوش آمدنش ماندم.گوشی و مدارک احسان که حین تصادف همراهش بود را از مریم گرفتم.با گوشی احسان یک روز تمام با شماره سولماز تماس گرفتم.....خبری نشد
کار هر روزم گرفتن شماره بود اما کماکان.....خبری نبود که نبود .هیچ آدرس ویا شماره دیگری از او نداشتم.
چاره ای نداشتم ودستم به هیچ جا بند نبود.آن روز ها جو خانواده هایمان هرروز افسرده تر از قبل می شد.
مریم خبرازدواج احسان را از خودم شنیده بود اما به خواست خودم ،نذاشتم کسی از این ماجرا بویی ببره.منتظر بودم شاید این وسط اتفاقی بیافتد.....شایدم بیخودی امیدوار بودم.اماهرچه بود گفتنش درآن موقعیت اصلا صلاح هیچ کدام از ما نبود.
خیلی دنبال کارهای احسان دوندگی کردم تازه متوجه سواستفاده امیر از نداشتن منش کاری احسان شدم.
کارهای شرکت نابه سامان شده بود و تمام لوازم آرایشی که پخش می شد هیچ کدام مجوز بهداشت را نداشتند و بیشتر چک ها وقرار دادها هم به اسم احسان ثبت شده بود.
همه این ها را بعد از پلمپ شرکت متوجه شدم.طمع امیر دامن زندگی من را هم گرفته بود.
احسان همه این کارها را به خاطر رفاقت چندین ساله واعتمادش انجام داده بود اما چه رفاقتی ،رفاقتی یک طرفه.
اطمینان داشتم ،احسان وسیله ای برای آسان شدن کار عده ای شده بود کهجز منافعشان به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردند.
حالا دیگر همه چیز جدی تر شده بود.
روزگارم رنگ خزان گرفته بود.روزمره هایم با دلتنگی روزهای خوش می گذشت وبا بغض به صبح می کشید.
خانواده ام هم چنان سردرگم از کارهای بی سر وته من ،منتظر به هوش آمدن احسان بودند.
همان شب به دیدن آقا جمشید رفتم.باکلی پرونده و مدارکی که همه اش علیه احسان بود.
هرسه شان حیرت زده بودند.پدر بیچاره فکرش به هیچ جا قد نمی داد،مادر هم یه گوشه کز کرده بود.
وسط همین سکوت نکبت بار .گوشی احسان زنگ خورد.شماره ناشناس بود.بی معطلی وصلش کردم
منتظر بودم خبری از آن دختر شود وسر از تصادف احسان در بیاورم.
الو...
سلام خانم....آقای بزرگ مهر تشریف دارن
نخیر.....امری هست بفرمائید
نگاه مامان،مریم و آقاجون به چشمان من بود.
بنده وکیل خانوم اکبری هستم.
خانوم اکبری چند وقتی هست از ایران رفته.ایشون مهرشون رو به اجرا گذاشتن.
البته خانوم اکبری آقای مجتهد رو در جریان قرار دادن.
خواستم اطلاع بدم ،طبق احضاریه دادگاه.ایشون باید منزل رو تخلیه کنن.....
الو...الو.....
به دیوار چسبیده بودم ودست هایم یخ زده بود،بی اختیار اشک هایم سرازیر می شد.
مریم وپدر از سر جایشان بلند شدند
می شنوم،بفرمائید
بله داشتم عرض میکردم،آقای بزرگمهر قبلا در جریان قرار گرفتن...لطفا اقدامات لازم رو انجام بدید.خدانگه دار.
حال من گفتن نداشت.روی دستان مریم افتاده بودم.
چشمانم می رفت ...پدر دست پاچه شانه هایم را تکان میداد
قربان صدقه ام میرفت...عروس جان....فدای تو بشم چی شده دخترم
کی بود؟؟چی می گفت؟؟
می گریستم مثل بچه ای که بی تابی مادرش را می کند.
بی تابی می کردم ازهمین حالا برای خانه زندگی ام برای روزهای خوشم برای دلبری های عاشقانه ام..‌‌‌...
همه چیز را به زبان آوردم دیگر پنهان کاری جواب نمی داد.
هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت....
آنها مقصر نبودند.من چوب نادانی احسان را میخوردم.
عقدنامه و هرچه که از احسان بامن بود را به خانواده اش دادم.دلم نیامد از دلخوری هایم بگویم آنها کمتر از من خورد نشده بودند......
یک ماه با تمام سختی و رنج های ملالت بارش برسر من گذشت.
فصل فصل پاییز بود ،غصه های روی هم انباشته من.حالا من بودم با اتاقی پراز خرت در خانه پدرم.
وکیل سولماز توانست ظرف چند روز خانه را به فروش برساند.سولماز هم به کما رفتن احسان را دلیل محکمی برای جداشدن از او میدانست..او خودش صاحب کلی دم ودست گاه بود اما حساب شده به عقد احسان درآمده بود.احسان هم گول همان برو بیا و دک وپُزش را خورده بود.
وضعیت خانواده احسان هم دست کمی از من نداشت.مراسم عروسی مریم کنسل شده بود.مامان و آقا جمشید هم به اندازه چندین سال شکسته تر شده بودند.آنها باورشان شده بود که دیگر امیدی به برگشت احسان نیست.
حالا دیگر خانواده ام از اصل ماجرا خبر دار بودند و یک دنیا ازاو کینه به دل داشتند و حاضر نبودند برای لحظه ای منتظرش بمانم.
ازهمان روز تصادف ندیده بودمش.کاش بود دودستی خفتش را می چسبیدم،خیره به چشمانش گله میکردم.از روزگاری که به سرم آورده،مگر چه کرده بودم.
مهلا بودم برایش،خستگی اش را به جان می خریدم و مرهمی بودم برای زخم هایش
اما او حال من و اوضاع زندگی ام رادست خوش حرف همسایه وفامیل کرده بود.......
...
نظرات