عکس حلوا شیری
رامتین
۵۱
۲.۰k

حلوا شیری

۱۲ اردیبهشت ۹۹
داستان پیش رو را دوستی روایت کرده.
حدودای بیست سال پیش روزای اولی که عروسی کرده بودمو با شوهرم رفته بودیم زیر یک سقف ،حالم اصلا خوب نبود.بارداربودمو مدام حالت تهوع داشتم .سه ماه قبلش جشن عقدمون بود وقرار بود سال بعد عروسی کنیم ولی چون باردارشدم هول هولکی سر سه ماه یه جشن خصوصی برام گرفتنو فرستادنم خونه بخت.اونروزا غیر از ویار شدید وحال بدم خیلی دلگیربودم،از خانوادم وبخصوص از مادرم ،که انقدرسریع منو فرستاد خونه بخت.
شوهرم پسر همسایمون بود وضعشونم خیلی خوب بود با پدرش بساز وبفروش میکردن، همو ازقبل میشناختیم وبهم علاقمند بودیم.پدرمنم اوضاع مالیش خوب بود.من دختر بزرگه بودم ویه خواهر وبرادرم پشت سرمن بودن.هر دو خانواده سنتی بودن ولی مادرمن علاوه براون هنوز تعصبات پنجاه سال پیشو داشت.مدام اصرار داشت نامزدی بگیریم وبعد تو یه روز جشن عقد وعروسی باشه،میگفت وقتی نامزد باشن یه حد وحدودیو رعایت میکنن.ولی اونا گفتن بهتره محرم بشن بعد عروسی بگیریم.
تا جشن عقد همه چی خوب بود.ولی نمیدونم جو اونزمان اونطوری بود یا مادر من خیلی رو این موضوع حساس بود وتعصب داشت که نباید تو دوران عقد رابطه داشته باشین و...
من وشوهرم جوان بودیم.من بیست ساله بودمو شوهرم بیست وچهارساله.
مادرم مدام توصیه میکرد حواست باشه ،تنها باهاش جایی نری ،رفتی خونشون نری تو اتاقش و...ومن میخندیدم ومیگفتم مامان مگه غریبه است خوب زن وشوهریم ولی مامانم میگفت وقتی رفتین زیر یه سقف اونوقت زن وشوهرید.بازم من به شوخی میگرفتم تا اینکه یکروز که رفته بودم خونشون مادرشوهرم اینا نبودن وبه قول مامانم شد آنچه نباید میشد.کلی گریه کردم وبه شوهرم فحش دادم ولی اون خیلی سرخوش وشاد میگفت کار خلافی که نکردیم ،این لوس بازیا رو درنیار.ماه بعدش حس کردم دوره ماهیانه ام عقب افتاده بعد از دوهفته با اضطراب از داروخانه بی بی چک خریدم،همش احساس میکردم همه نگاهم میکنن ودرمورد من حرف میزنن.انگار کار خلافی انجام داده باشم ،رسیدم خونه،یواشکی رفتم تو دستشویی،وقتی دوتا نوار قرمزو دیدم چشام سیاهی رفت.
نمیدونستم باید چکار کنم،خوشحال باشم یا ناراحت ،حالا چی میشه،از همه بدتر مامانمو چکار کنم.نمیدونم چقدر اون تو بودم که مامانم اومد وبه در ضربه زد وگفت خوابت برده بیا بیرون دیگه...
نمیدونستم چکار کنم دهنم خشک شده بود ودستام خیس عرق بود .اخلاق مادرمو میدونستم ولی واقعا نمیدونستم با این مسئله چطور روبه رو میشه.
اومدم بیرون،مادرم گفت بسم الله چرا رنگت پریده،حتما فشارت افتاده،بس که هیچی نمیخوری،همینطور ناشتا زدی رفتی بیرون،کجا رفتی؟
چیزی نگفتم وتلو تلو خوران خودمو به تخت اتاقم رسوندم،بعد از چند دقیقه مامانم با یه لیوان آب قند ویه سینی نون وپنیر ومیوه اومد .بهم اصرار کرد بخورم.
به زور آب قندو خوردم.
مامانم گفت ببینمت .سرم پایین بود.دستشو گذاشت زیر چونم وگفت منو نگاه کن نگاش کردم.یکدفعه انگار از تو چشمام چیزی خوند.با یه حالت کاراگاهی گفت مطمئنی فشارت افتاده.گفتم آره دیگه.
چشماشو ریز کرد وبا دقت نگام کرد میخواستم از زیر نگاهش فرار کنم ،گفتم لطفا برو بزار بخوابم.
بلند شد و رفت و چند ثانیه بعدصدا در دستشویی اومد.ناگهان چنان گفت خاک به سرم شد که خواهر وبرادرمم از اتاقاشون پریدن بیرون.که مامان چی شده گفت برید تو اتاقااتون.
بعد اومد سر وقت من،گفت چه غلطی کردی هان،بی بی چک تو دستش بود.چنان نیشگون محکمی از بازوم گرفت که دلم از حال رفت.
شروع کردم به گریه کردن گفتم بخدا نمیدونم چطور شد و...
گفت نمیدونی چطور شد هان ،من میدونم ،مثل همیشه خیره سری کردی وحرف گوش نکردی،همه چیو به شوخی گرفتی .دقیقا مثل همیشه.
تند تند راه میرفت ومیگفت واای وااای حالا چکار کنم،عمت اینا رو بگو حالا چقدر میگن وبهمون میخندن،دختره قبل عروسی حامله شده،شب عروسیش خاله رو رو شده،لباس عروس حاملگی نداشتیم که حالا داریم و...
مامانم همیشه در رقابت وحسادت تنگاتنگ باعمم اینا بود.
خودم انقدر شوکه بودم که نای حرف زدن نداشتم.
ناگهان فکری به ذهنش رسید وبه زور حاضرم کرد ورفتیم بیرون ،بردم دکتر زنانی که خودش همیشه میرفت،من انقدرشوکه بودم که دست وپام یخ کرده بود ،نوبتمون شد،رفتیم پیش خانم دکترمسنی که چهره بشاشی داشت .مادرم شروع کرد که خانم دکتر دستم به دامنت دخترم باردار شده،آبروم رفت تو فامیل چی بگیم و...خانم دکتر با آرامش گفت خوب اینا رو ول کن حالا برا چی اومدی،اومدی برا دخترت پرونده درست کنم ،بعد دستیارشو صدا کرد وگفت فشارشو بگیر وبقیه کاراشو انجام بده.که مامانم گفت نه نه خانم دکتر دستم به دامنت پرونده نمیخواد تا کسی نفهمیده کورتاژش کن.
خانم دکتر گفت چرا مگه بچه نامشروعه ؟...
...