عکس آبدوغ خیار
رامتین
۱۲۴
۲.۳k

آبدوغ خیار

۱۷ اردیبهشت ۹۹
همون موقع پدر نگون بختم،پاشو از اتاق گذاشت بیرون که ببینه چه خبره،پاش به قلیون کنار در تو ایوان خورد وشکست،مادرمم بالاخره کسیو پیدا کرد تا عصبانیتشو خالی کنه وهر چه از دهانش اومد نثارش کرد،بعد گفت تو به چه دردی میخوری بلند شو برو ببین چه خاکی باید بر سرکنیم،ببین چندتا مردن چندتا موندن،یه خااصیتی داشته باش.
دنبال مادرم رفتم که ازش خواهش کنم پدرمو نفرسته.قبل ازمن اشرف خانم شروع کرد که خانم جان،ول کنید پدر بچه هارو ،شما که میدونید چی شده دیگه این بنده خدارو چرا میفرستین آخه نه چشم درست وحسابی داره نه پا.
این بنده خدا تا لنگ لنگان خودشو برسونه به ده بهار شده
ولی مرغ مادرم یک پا داشت.
پدرم لباس پوشید واماده شد برای رفتن.
هممونو بوسید وبه سرمون دست کشید و رفت.رفت برای همیشه.
تا ماهها هر صدای دری میومد من وبقیه بچه ها میدویدیم پشت پنجره تا شاید پدرم باشد .ولی نبود.هیچ وقت ازش خبری نشد.کسی نفهمید مرد یا ماند .گوشم روتیز میکردم که از پچ پچ های خدمه چیزی عایدم بشه ولی نمیشد.
یکی میگفت فرار کرد ورفت از شر این عجوزه راحت شد.دیگری میگفت نه اون بچه هاشو خیلی دوست داشت نمیدیدی چطور بهشون میرسید ولقمه دهنشون میگذاشت،بچه هاشو نمیذاشت وبره .
یکی از اونطرف میگفت حتما تو سرما یخ زده شایدم گرگ پاره اش کرده.دیگری درجوابش میگفت اگر اینطور بود یه تیکه کفشی لباسی چیزی ازش پیدا میشد.
دردلم آرزو میکردم فرار کرده باشه ،هر چند دلم براش تنگ میشد ولی حداقل زنده باشه .ازش کلی خاطرات خوب داشتم.
ماهها گذشت وماهمچنان منتظرش بودیم.
به قول اشرف خانم که تنها همدم وراهنمام بود،به هرحال تاریخ موندن پدرم تو اون خونه سر اومده بود،مادرم دیگه نیازی بهش نداشت،یه تعداد ارث خور میخواست که جور کرده بود ودورش شلوغ شده بود.دیگه موندنش تو اون خونه معنا نداشت.چه اون روز چه مدتی بعد،به هرحال ازاون خونه رونده میشد.
سرانجام بعد از ماهها اشرف خانم چراغی روشن کرد و آشپزحلوایی پخت وما بچه هارو جمع کرد وگفت گریه کنید برا پدرتون.من خواب دیدم مرده وجاش تو بهشته ودیگه برنمیگرده.ماهم حسابی گریه کردیم.بعدها فهمیدم اینکارو کرده تا از چشم انتظاری خلاص بشیم ودیگه زندگی عادیمونو دنبال کنیم.
با درایت اشرف خانم اینچنین شد ودیگه منتظر کسی نبودیم .من در حساب وکتاب وارد شده بودم،مثل مادرم تو این زمینه توانا بودم.
کمی درشعر وکمی هم در خواندن قرآن تلاش میکردم اما نه به اندازه ریاضی.
از لحاظ ظاهری بر ورویی داشتم،پوستی سفید وچشم وابروی پیوسته مشکی داشتم...
موهای پرپشت مشکی همچون آسمان شب داشتم،هر وقت از حمام برمی گشتیم با شونه چوبی که کنارش پراز گل وبوته های سرخ وزیبا بود موهامو شونه میکردم بس که بلند بود وپر پشت دستام خسته میشد.واشرف خانم کمکم میکرد ،بعد فرقمو از وسط باز می کرد و دو گیس برام می بافت .مادرم که درهمه حال مشغول نیش زدن بود حتی به بچه های خودش واگر میخواست تعریفی بکنه آمیخته به گوشه وکنایه بود،همیشه بهم میگفت گیسات از مچ پات کلفت تره.همیشه بهم میگفت خیلی لاغری جون نداری،مچ پاهات خیلی لاغره ،عین نی قلیون میمونه.
دختر یه چیزی بخور یه پرده گوشت رو تنت بشینه،کسی تو رو برا پسرش نمی پسنده.میگن درد باریکه داری،یا کرم تو دلته
که انقدر لاجونی هستی.
راست هم میگفت اونزمان ملاک ومعیار زیبایی زنا چیزای دیگه بود،دخترایی مقبول بودن که کمی چاق بودن وجوندار،باسن(کفل) بزرگ داشتن ،چون هم بهتر میتونستن کار کنن هم برای زایمان نای زور زدن رو داشتن،درضمن وقتی معیار زیبایی چیزی شد همه ازش تبعیت میکنن،مثلا اونزمان ابروهای پیوسته زیبا بود ،یا موهای فر دار،خال رو گونه یا صورت،گونه های چاق وبیرون زده،چال وسط چانه.چیزایی که امروزیا قبول ندارن ومیرن دکتر ازش خلاص بشن.
اونزمان برای این زیباییا تلاشم میکردن ،مثلا وقتی دختر بچه ها دنیا میومدن .سرمه به چشم بچه ها میکشیدن تا جذب مژه ها بشه یا ابروهای پیوسته براشون با مغز بادام سوخته میکشیدن. می گفتن پوستشون نازکه وجذب میشه وریشه مو پر رنگ میشه.یا سر دختر بچه هارو میتراشیدن تا موهاشون ضخیم وپر بشه.با انگشت چونشونو فشار میدادن تا فرو بره وچال درست بشه.حالا چقدرش ارثی بود وچقدرش تلاش قابله ومادرا واطرافیان خدا میدونه.
خلاصه مادرم دستور همه کاری برای زیبایی من داده بود اما لاغر بودنم همه چیو بهم زده بود.
تو عالم خودم نگران بودم که نکنه منم مثله مادرم خانه نشین بشم وپیر دختر بمون.گاهی به اشرف خانم میگفتم ،مچ پامو چکار کنم چاق بشه،چکار کنم یه پرده گوشت بگیرم.اونم میگفت خوب میشی دختر جان ،یه شکم بزایی چاق میشی ولی من نگران بودم اصلا شوهر گیرم نیاد.بعد بهش اصرار میکردم کاری کنه، اونم به آشپز سفارش میکرد وقتی رفت بازار برام کوهان شتر بخره تا بخورم وچاق بشم.تازه شبا از همون چربی کوهان میمالید به صورت وپام.روزا میگذشت ومن به سن دوازده سالگی نزدیک میشدم.زمان ما دخترای طبقه فقیر از نه سالگی شوهر میکردن.اما طبقه متمولتر دوازده یا چهارده سالگی.
برای خودم خیالبافیها میکردم در مورد شوهر آینده..دوستان،نظرتون راجع به معیارای زیبایی جدید چیه آیا برنگشتیم به صدسال پیش؟
...
نظرات