عکس کلم پلو ساده اما خوشمزه
بانوی یزدی
۱۸
۵۳۹

کلم پلو ساده اما خوشمزه

۱۸ اردیبهشت ۹۹
درد پنهان (پارت ۱۱)
مهربونا پوزش هربار پست گذاشتم پاپیون حذف کرد منم دهن روزه و چندبار تایپ و ...خلاصه کوتاهی از من نبینین.
سهیلا تو بیشتر عکسهایی که عکاس مینداخت گرفته بود و اخم داشت عکاسم راه به راه گوشزد میکرد عروس جون لبخند لطفا .اینطرفم آبجی حرص میخورد .
قرار شده بود جشن عقد و جشن عروسی تو یه شب باشه و دوباره خرجی نکنن.صد البته این مدل عروسی که تو شهرمون رایج بود به نفع داماد بود.یه بار خرج شیرینی و میوه میداد که اونم هم شوهر آبجی و هم رضا از زیر خرج میوه در رفتند و بهانه الکی آوردن .بابا و برادرامم که سر زبون آنچنانی نداشتند و آروم ،زود کوتاه میومدن.
خرج شام رو برادر بزرگم قبول کرد .یکی یکی بعد شام رفتن و اقوام نزدیک موندن برای کمک تو شستن کوه ظرف و تمیز کاری های خونه عمو.
نیمه های شب بود برگشتیم خونه خودمون خیلی خسته بودم و زود چشمام پذیرای خواب دلچسب شدن.
فردا صبحش که جمعه هم بود بعد صبحونه منو مینا رفتیم پیش سهیلا کنجکاوی که موقع شام تو اتاق تنها بودن چیا با رضا گفتن اما سهیلا روترش کرد و غمباد و شروع کرد نالیدن که عروسیش زوری بوده و از این حرفا.منو مینا هم سعی میکردیم دلشو قرص کنیم که مثلا دیگه این حرفا گذشته و رضا پسر خوبیه و اینکه صورت تو بند انداختی خوشگل شدی و عروسیت خوب برگزار شد..ظاهرا آروم می گرفت ولی این فقط ظاهر سهیلا بود.
آبجی اما انگار کوه مسئولیت از رو دوشش برداشته باشن از اینکه سهیلا عروس شده و مراسما برگزار شده ،راضی و خوشحال خانواده رضا رو واسه جمعه هفته بعد برای پاگشا دعوت کرد.
جمعه بعد خانواده رضا پاگشا شدن وبعد که رفتن عصرش تلفن زنگ خورد و آبجی با نگاههای معنادار به من گفت زندایی مامان برای پسرش اجازه خواستگاری تورو میخواستن.عشق یه طرفه مسعود پسر دایی مادرم از همون بچگی شکل گرفته بود همون روزایی که با مامان می رفتیم خونشون و اون منو جلو دوچرخه اش سوار میکرد و دور حیاتشان میچرخوند و من از ترس اینکه بیفتیم تو باغچه جیغ می کشیدم و اون قاطع و محکم میگفت لیلا من مواظبتم.وقتی بزرگتر شدم تو هر مهمونی و مراسمی متوجه نگاهاش بودم که دنبالم کشیده میشد .
یه جوری که همه می گفتن مسعود خاطر خواهته ومن به شدت ناراحت میشدم. هرچند پسر خوبی بود و خانواده خوبی داشت ولی بدون هیچ دلیلی ازش خوشم نمیومد ظاهر بدی نداشت اما به دلم نمینشست .
هرچی بود به آبجی گفتم من عروس نمیشم و از مسعود خوشم نمیاد آبجی هم ناباورانه گفت جواب منفی میده بهشون. میدونستم این واکنش آبجی به خاطر هزینه هایی بود که عروسی سهیلا به خانوادم تحمیل کرده بود و عروس شدن منم اینها رو مضاعف میکرد.
چندروز بعد که مادر مسعود دوباره تماس گرفت آبجی محترمانه جواب منفی داد اونهام که انتظار اینو نداشتن حسابی بهشون برخورد و یه جایی میدیدنمون جواب سلامم نمیدادند.اگرچه متوجه نگاههای حسرت بار مسعود حتی بعدها که ازدواج کرد میشدم اینو خوب می فهمیدم و اهمیت نمی دادم. منم مغرورانه فکر میکردم یه روزی مرد رویاهام سوار بر اسب سفید میرسه و ...
سهیلا به خواست شوهرش بعد دیپلم ادامه تحصیل نداد ولی من هم دانشگاه میرفتم و هم کار میکردم. پول باز نشستگی بابا خرج خورد وخوراک میشد و گاهی دم عید هم یه پولی واسه لباسمون میتونست بده.هرخرج دیگه ای مثل جهاز و دانشگاه و حتی مخارج عروسیمون با خودمون بود.
روزا میگذشتن و سهیلا راضی به نظر می رسید گاهی رضا خونه ما بود و گاهی سهیلا میرفت اونجا چند روزی میموند خونشون یه شهرستان دیگه بود و با ماشین نیم ساعت فاصله داشت .خانواده ها توافق کرده بودن که یه سال عقد باشن تا تو این فرصت جهاز سهیلا جور بشه.خانواده بی پولی داشتم اما تو گرفتن مراسم عروسی و جهاز دادن کم از اونایی که دارا بودن نمیذاشتن .چه بسا بهتر با پول قالیبافی و کارگری تو شرکت و یکم کمک برادرام و قسط و وام آبروداری میکردیم .عقیدمونم این بود مراسم عروسی یباره نباید اروز به دل بمونیم و درمورد جهازم اینکه آدم میخواد عمری استفاده کنه .
...
نظرات