اشرف خانمو خیلی دوست داشتم وباهاش صمیمی بودم،با اینکه زن سختی کشیده ای بود ولی همیشه خندان وشوخ طبع بود،یه بار برام تعریف کرده بود که عاشق یه پسری تو دهشون شده ولی پسره رو مجبور میکنن با فامیلشون ازدواج کنه واینم از لجش به عموش که تو شهر بوده میگه منو ببر شهر کار کنم دیگه تو ده نباشم وبالاخره برا کارگری سر از خونه ما درمیاره.
هنوزم بعد از گذشت سالها از یاد اوری عشق قدیمیش آه میکشید.
ودیگه هم ازدواج نکرده بود،البته نه فقط بخاطر اون شکست عشقی،بخاطر اینکه همون سال پدرش میمیره وخرج خانواده دوازده نفری وفقیرشون گردن اشرف خانم می افته.
اونروز اشرف خانم کلی سر به سرم گذاشت وخندیدیم.بعدم مجمع صبحانه رو کشید جلو پام گفت بخور سرونازخانم جان بخور ،خانم حکم کردن نظارت کنم شما خیلی بخورید،سرشیر وکره زیاد بمالید رو نونتون،بعدم قاشق قاشق شیره وعسل میذاشت دهنم.گفت خانم میگن دیگه باید سری تو سرا دربیارید ،دلشون میخواد رو بیایید.گفتن مهمونی هفتم عید رو که هرسال میدن ،شماهم باشید تا خانمهای اشراف شما رو ببینند شاید بختتون باز بشه.
بعدم با خنده گفت خانم خیلی هم امیدوار نیست میگه سروناز لاغره ولی میخواد نهایت تلاشش رو بکنه تا مثل خودش پیر دختر نشی ومجبور نشی با کسبه دون پایه ازدواج کنی.
از حرفش ناراحت شدم گفتم پدرم دون پایه نبود،خیلیم شریف بود.اشرف خانوم خودشو جمع جور کرد وگفت بله ببخشید از بس خانم از این لفظ استفاده کرده منم عادت کردم.
اشرف خانم مجمع رو برد ومن تنها شدم،دلم میخواست فقط خیالپردازی کنم،تو ذهنم هزار بار چهره سهرابو ترسیم کردم .
با خودم میگفتم منو چه به این اشراف پر فیس وافاده ،آخرشم بهم میگن دون پایه،
ولی سهراب باهمه فرق داره.
ظهر شد ویک چهارم باغچه گلکاری شد،باغچه ها بزرگ بود وحالا حالا ها کار داشت،دوباره رفتم پشت پنجره تا پشت دری رو کنار زدم انگار سهرابم منتظر بود ومنو دید ولبخندی زد از ترسم خودمو سریع کنار کشیدم.تا شب تو اتاقم راه رفتم،چه طوری میشد حرف دلمو بهش بزنم.
یه قلم ودوات برداشتم ونشستم براش(رقعه) نامه بنویسم،نمیدونستم چی بنویسم.اصلا درسته که یه دختر برایه مرد چیزی بنویسه،دوباره منصرف شدم ،با خودم میگفتم حتما بهم میگه سبکسر ،ولی نمیشد نمیتونستم همینطور بشینم.
دوباره کاغذ آوردم ونوشتم «گویا مشیت الهی اینچنین بوده است که امروز،نگاهمان به نگاه شما افتد و آتش به سینه این بنده اندازد ومرا شوریده خود گرداند.
آرزومندم بتوانم دگرباره شمارا ملاقات نمایم.سروناز»...
نامه رو تو آستین لباسم گذاشتم،تا صبح ده بار زیر نور چراغ بالای سرم بازش کردمو خواندمش.با خودم میگفتم خدایا چی به سرم اومده،من اهل نامه نوشتن نبودم،خدایا نکنه دارم گناه میکنم،نکنه...
عقلم میگفت نکن نامه را پاره کن،اگر کسی بفهمه بی آبرو میشی ،خانم جان قیمه قیمه ات میکنه ومیندازه جلو سگا .
ولی دلم کاملا مخالف عقلم بود ومیگفت بهترین کار عالم رو میکنی .وبه نظرمن در عشق وعاشقی اصولا دل کار رو پیش میبره نه عقل.
صبح که پاشدم بازم دنیا رنگی ونورانی وزیبا بود.
نامه رو دوباره زیر انگشتام حس کردم وقلبم شاد شد.
رفتم پشت پنجره ایندفعه سهراب تنها کار میکرد.پدرش نبود.بهترین فرصت بود که نامه رو بهش بدم واز احوال دلم باخبرش کنم.
که یکدفعه برادرکوچکترم اومد وگفت خانم جان صدات میکنه.
گفتم برو خودم میام.با بیحوصلگی نامه رو زیر پایه یکی از چراغهای سر طاقچه قایم کردمو رفتم.
درزدمو با اجازه ای گفتم ورفتم تو اتاق مادرم رو صندلی وخیاط کنار پاش رو زمین نشسته بود .تا رفتم خیاط جلو پام بلند شد.
مادرم گفت اندازه های سروناز خانم رو بگیر چند دست رخت ولباس نو براش بدوز کت مخمل ،با نوار زری لب آستینش.
دامناشو پرچین بگیر ،خلاصه لباسایی بدوز که جلوه کنه،میخووام امسال مهمونی عید بیاد داخل .دیگه بچه نیست وباید نشست وبر خواست با بزرگان رو یاد بگیره،ان شاءالله یکی از نزدیکای شاه پسندش کنه وما نزدیکتر از قبل به دربار بشیم.
خیاطم تند تند می گفت ان شاءالله.
تو دلم گفتم آره منم میرم تو دربار هر ثانیه سرکوفت بشنوم ،آخرشم سیاهی زمستون خوراک گرگا بکننم،همون کاری که تو کردی
خیاط با حوصله اندازه می گرفت.
دل تو دلم نبود کاش زودتر تموم میشد تا من میرفتم .بالاخره تمام شد وبا اجازه ای گفتمو رفتم طرف اتاقم.
درو که باز کردم اشرف خانم برافروخته جلو روم وایساده بود.
گفت خانم جان شما رو به روح پدرتون قسم میدم نکنید،به خودتون به جوونیتون به خانم جان رحم کنید.گفتم چی شده مگه،نامه رو نشونم داد گفت تو رو خدا برا یه جوجه باغبان کاغذ سیاه نکنید.
خودمو زدم به اون در وگفتم چی میگی اینکه چیزی نیست درسمه،گفت خانم جان درسته نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم،درسته نه زری داشم ونه زوری که سواد دار بشم ولی میدونم کاغذی که سر طاقچه زیر چراغ قایم بشه درس نیست ،نامه است.
دوباره میخواستم انکار کنم گفتم خوب اره برای خواهرم نوشتم ،حالا چه ربطی داره به باغبان .
گفت خاانم منو سیاه نکنید من خودم سیاه بازم.
خواهرتون اون اتاقن اونوقت براشون نامه مینویسید مگه رفتن سفرقندهار
#داستان_قدیمی