عکس فرنی برای افطار
بانوی یزدی
۲۰
۵۶۷

فرنی برای افطار

۲۲ اردیبهشت ۹۹
درد پنهان(پارت ۱۳)
دایی احمد از مادرم پنج سالی کوچکتر بود ولی تا مامان زنده بود و بعد فوتش تو زندگیمون زیاد بزرگتری میکرد و حرفشو به کرسی مینشوند. مادرمم خیلی بهش علاقه داشت.خیلی پیش اومده بود که به بابا نیش و کنایه بزنه هرچی بابا ناراحت میشد مادرم اما موافق حرفای دایی احمد بود.زن دایی هم که از دماغ فیل افتاده بود انتظار داشت همه جلوش تعظیم کنن حتی بابا اگه یه وقتی جواب سلام یواش میداد برای دایی گله میکرد بهش بی احترامی شده دایی رو پر میکرد و دفعه بعد دایی طلبکارانه چغلی بابام و پیش مادرم میکرد و طعنه هاشو به بابا میزد و میرفت.بعد رفتنش دعوا و بحث و جدل بین مادرم و بابام شروع میشد.
وضع مالی دایی احمد خوب بود پیش میومد که کمک کمی به مادرم میکرد البته به دور از چشم زنش که اگه می فهمید قیامتی به پا میکرد.خونشون شاید سالی یه بار تو عیدا میرفتیم اونجاهم زندایی خیلی به خودش زحمت نمیداد و بیشتر کارای آشپزی و شستن ظرفا با خودمون بود.
در عوض روزی نبود که خانواده زندایی خونشون نباشن انگار که خونه خودشونه و دایی احمد حسابی تو خرج می افتاد.یادمه یکبار هممون آماده شدیم برای عید دیدنی بریم خونه دایی تا برسیم ظهر شده بود.صدای غرغرای زندایی میومد که سر ظهر اومدن و..هرچند بارها میشد که خودشون از ظهر گذشته میومدن خونمون و دایی راه به راه غر میزد ناهار چرا آماده نیست ... بابا هیچ وقت از دایی و زن دایی خوشش نمیومد بارها از اینکه تو قضیه ارث و میراث تو حق مادرم اجحاف شده بود برامون گفته بود.
همه اینها یه طرف، از اینکه دایی احمد تو مدت مریضی مادرم حتی یکبار واسه مداواش کاری نکرد در حالیکه راحت میتونست یه دکتر خوب ببرتش یا پولی کمک کنه تا مامان انقدر با اینکه سرفه میکرد ،کار نکنه ،ازش دلخور بودیم .دایی انقدر که برای مامان ارزش داشت و عزیز بود ،مامان اما پیشش قربی نداشت. خوب میدانستیم زندایی تو رفتارها و کم محلی های دایی خیلی تاثیر داشته.مادرم که فوت کرد دایی و زنش بیشتر قبل از چشممون افتادن..
تو عروسی آبجی و سهیلا هم فقط دخالت بیجا میکردن.
حالا هم تو پوشش من دخالت دایی شروع شده بود .به بابا گفتم اگه شما بخواین و خواسته دل شماست دیگه جین و کتونی نمی پوشم..
بعد رفتم یه اتاق دیگه و دل سیر گریه کردم یاد بی کسی مامان و غریبانه هاش به قلبم چنگ مینداخت زلال اشکام روی صورتم سر خوردند میون هق هق های خفه شده تو حنجره ام ،دلم میخواست فریادی بکشم تا کوه روهم بلرزونه تا بگم این حق من نیست حق هیچ کدوممون، حق سهیلا نیست... چرا حتی حق انتخاب لباس دلخواهمونم نداریم چرا با پوشیدن جین و کتونی سفید، ما فقط انگشت نما میشیم و هزار چرای دیگه..
زیاد پیش میومد گاهی هرروزکه تو تنهایی هام زار میزدم و همه غمهامو حسرت نداشته هام و بی مادریمو گریه میکردم.
نزدیک یه سال از عقد سهیلا گذشته بود.رضا یه خونه اجاره کرد .ماهم کم کم جهاز سهیلا رو بردیم و چیدیم .موقع بردن یخچال و اینکه خونه سهیلا طبقه دوم بود و پله میخورد موقع بالا بردنش یه تو رفتگی کوچیک روی یخچال افتاد وقتی مادر رضا اینو دید به آبجی گفت این یخچال فایده نداره و یه جدید بخرین..مخ پسرش و حسابی شسته بود و رضا هم پاشو کرده بود تو یه کفش که یخچال باید عوض بشه.هرکی ام میگفت موتورش که خراب نشده بنده های خدا فقط یه تورفتگیه که خیلی ها تو بردن اثاث رو وسیلشون میوفته فایده نداشت.چقدر بابا و آبجی درد سر کشیدن و غصه خوردن که پول دوباره یخچال ندارن.نهایتا با وساطت بزرگترهای فامیل ظاهرا کوتاه اومدن .
چندروز بعد سهیلا و شوهرش یه سفر زیارتی مشهد رفتند وبعد رفتن خونه خودشون..
ادامه دارد....
...