عکس کاکولی
رامتین
۲۴
۲.۳k

کاکولی

۲۵ اردیبهشت ۹۹
کم کم داشت حوصله ام سر میرفت،خسته شده بودم از اینهمه چاپلوسی ودرست میفرمایید واحسنت گفتن،نه میتونستم کمرمو کمی خم کنم،نه بخندم نه خمیازه بکشم ،نه با دقت صورت کسیو نگاه کنم ،در دلم آرزو میکردم این مجلس خسته کننده هرچه زودتر تموم بشه.
که یکدفعه مادرم بهم اشاره کرد وگفت برو خدمت افسر الملوک خانم ،خواسته از نزدیک تو رو ببینه،انگار همای سعادت رو شونت نشسته لقمه ای بزرگتر از اونچه فکرشو میکردم نصیبت شده.
اگر بپسنده که من نصف شهرو غذا میدم.
نمیدونستم اصلا افسر الملوک خانم کیه ،گفتم کدومشونن، کجا برم ،کجانشستن،مادرم گفت همون خانمی که قلیون دستشه وبالای مجلس نشسته.
کاملا مشخص بود که آدم مهمیه چون یه خروار میوه وشیرینی جلوش تلمبار بود .
راه افتادم به سمتش سرمو پایین انداخته بودم واز ترس مادرم که مطمئن بودم منو سخت زیر نظر داره پاهام تو هم میپیچید واین پام برای اونیکی لنگ میگرفت.فاصله این سر حیاط تا اون سر حیاط اندازه طی کردن راه تهران تاخراسان برام طول کشید.
دو قدم مونده بود برسم به بخت واقبال بلندم که پام گیر کرد به ریشه فرشی که زیر پای افسر الملوک پهن بود وبا سلطان سر سقوط کردم وسط میوه وشیرینی ومتاسفانه قلیون برگشت روی دامن لباس پر طمطراق افسر الملوک وپاهاش سوخت.
یکی از حوض با لیوان آب میاورد دیگری یه سینی برداشته بود وپاهاشو باد میزد،یکی آب قند میاورد ومن بخت برگشته هم کنجی ایستاده بود واز شرمندگی آرزو میکردم زمین دهن باز کنه وفرو برم داخلش.
کمی که اوضاع آروم شد مادرم بازومو گرفت وچنان فشاری داد که چشمام ازشدت درد سیاهی رفت وزیر لب گفت گمشو تو اتاقت وبیرون نیا تا به خدمتت برسم.قبلشم اشهدتو بخون ،حیف نون که به تو دادم،الاغ نگه داشته بودم بی نقص تر راه می رفت.
از ترس دویدم تو اتاق.از شدت دلهره داشتم قالب تهی میکردم.
میدونستم که زنده نمیمونم.
غیر از اینکه لگد به بخت واقبال بلندم زدم.آبروی مادرمم به عنوان یه دست وپا چلفتی بردم.
غروب شد ومهمانها یک به یک می رفتند،یکدفعه دراتاقم باز شد،چشمامو بستم وگفتم خدایا خودت بهم رحم کن.
همون موقع صدای خاله ام رو شنیدم که گفت سروناز چه نشستی بدو چادر وروبندتو سر کن ودنبالم بیا تا مادرت درحال خداحافظی با مهمانهاست بیا تا لابلاشون ببرمت بیرون چند وقتی خونه ما باش تا مادرت آروم بشه،من خواهرمو میشناسم دستش بهت برسه آفتاب صبحو نمی بینی.منم سریع چادر پوشیدم وروبندمو زدم وبا خاله ام راهی شدیم.مادرم در حال خداحافظی با مهمانها بود که منو خاله از پشت سرش فرار کردیم.کلی درشکه تو کوچه بود منتظر خانمها. نمیشد از کوچه رد شد...33
خاله ام مدام میگفت یا امام رضای غریب یا جده سادات خودت بفریاد برس،راهی برامون باز کن.
دلهره عجیبی هردومونو گرفته بود به هر زحمتی بود از لابلای دست وپای اسبا و چرخ درشکه ها خودمونو رسوندیم سرخیابون،خاله ام گفت خدارو شکر درشکه چی ما اونجاست کنار اون درخت چنار ایستاده ،بدو بریم.
دوان دوان خودمونو رسوندیم وسوار شدیم.هردو یه نفس راحتی کشیدیم .درشکه چی ارام ارام شروع به حرکت کرد،خالم گفت مشتی با سرعت برو عجله دارم.
هردو از دریچه ی کوچیک پشت درشکه بیرونو نگاه میکردیم که یه وقت کسی دنبالمون نباشه.
خالم گفت دختر خدا خیرت بده ،این چه کاری بود که کردی.مادرت خون از چشماش میبارید،کلی معذرت خواهی کرد،حتی پای افسرالملوکم بوسید.
گفتم به خدا شرمندم ،دلم میخواست اون لحظه آب بشم برم تو زمین.
خاله گفت خیلی خوب دیگه کاریست که شده.ان شاءالله درست میشه.
وقتی رسیدیم خونشون ،خاله سپرد به یکی از نوکرا که بره وبه مادرم خبر بده من پیششم ونگران نشه.
رفتم تو اتاق دختر خاله هام از دیدنم خیلی خوشحال شدن،خالم پنج تا دختر پشت سرهم داشت وبعد صاحب چند پسر شده بود.پسراش یکی دو سالی از من بزرگتر بودن.سه تا دخترش ازدواج کرده بودنو بچه داشتن شهر دیگه بودن،دوتاشونم تو خونه بودن که نامزد داشتن.
اونجا احساس امنیت داشتم.
شب با دختر خاله هام رختخوابامونو کنار هم انداختیم وکلی گفتیم وخندیدیم .آخرش خالم اومد ودعوامون کرد که صداتون تو کل خونه میپیچه ونمیزاره کسی بخوابه،بخوابین فردام براخنده زمان هست.ماهم اطاعت کردیم.
صبح با نگرانی بلند شدم نگرانی از اینکه مادرم بیاد دنبالم،ولی خداروشکر نیومد دوهفته ای اونجا موندم.طی اون دوهفته حشمت خان اصلا خونه نیومد.
گاه وبی گاه خالمو میدیدم که با گوشه چارقدش اشکاشو پاک میکنه.
دلم به حالش میسوخت.
پسرا سراغشو گرفتن،خالم گفت با پسر برادرش رفتن کوههای اطراف تهران شکار.پسر خاله ها هم شاکی شدن چرا مارو نبرده.
هر چند که شکار بهانه بود کاملا معلوم بودرفته عیاشی،حشمت خان مرد چهارشونه وقدبلندی بود.چهره ای مردانه داشت با سیبیلهای جوگندمی که نوکشو بطرف بالا میپیچوند.از اون قیافه وتیپی که اونزمان زنا ودخترا براش میمردن.
یه برادر زاده هم داشت کپی خودش،هم در ظاهر وهم دراخلاق .
برادر زاده اش زن پا به ماه داشت با این حال اصلا براش مهم نبود وماهی یک روز رو هم پیش زنش نمی موند.
بالاخره بعد از حدود بیست روز حشمت خان وناصر برگشتن.
ناصر بجای اینکه بره خونه خودشون اومد خونه خاله وچند روزی موند واصلا سراغی از زن پا به ماهش نگرفت..
...