عکس کوکو سیب زمینی با پیازچه وجعفری
رامتین
۱۳۶
۲.۷k

کوکو سیب زمینی با پیازچه وجعفری

۳ خرداد ۹۹
اگر مادرم از ترس ترشیدن منو به ناصر نمیداد ،اگر خودم گول ناصرو نمیخوردم وانقدر بهش نزدیک نمیشدم وهزاران اگر ومگر دیگه که توذهنم میچرخید.
با اینکه به زور بهم انواع واقسام غذاها رو میدادن ولی بازم حس میکردم ضعف دارم وبی حال بودمو اغلب ساعتای روز رو تو رختخواب بودم.
قبلا عاشق افسانه های هزار ویک شب بودم،ولی دیگه خوندن اونا هم منو شاد نمی کرد در واقع حالم ازشون بهم میخورد.
دلم نمیخواست حتی برم تو حیاط ویا خواهر وبرادرامو ببینم،یکدفعه از دنیای بچگی دراومدم وپامو در دنیای زنان گذاشتمو نابود شدم.
خیلی وقتا که از لای پشت دری به حیاط نگاه میکردم چشمم به زیر زمین روبرو می افتاد ویاد سهراب میکردم،بعد دوباره به خودم می گفتم اونم مثل باقی مردا اونم فقط خودشو دوست داشت،چقدر بخاطرش کتک خوردم گذاشت و رفت که رفت.تازه اگرم بود با اتفاقایی که برام افتاده دلش نمیخواست دیگه منو بگیره.
مردا از هر سطح وطبقه وسنی باشن،دختر آفتاب مهتاب ندیده وباکره دوست دارن.ماشالله توقعشونم بالاست.
گاهی قرآن میخوندم،گاهی اشک می ریختم،گاهی شعر میخوندم،گاهی میخندیدم.حالم مشخص نبود.
نه چیزی از ته دل دیگه منو شاد میکرد نه ناراحت میشدم،حال عجیبی داشتم.
یک روز خاله اومد دوباره ناراحت بود با اینکه اصلا برام مهم نبود چرا ،ولی باخودم گفتم برم گوش وایسم بازم یکم سرگرم میشم.
هنوز وقتی زیاد می ایستادم سرم گیج میرفت و ضعف پیدا میکردم.
یه صندلی چوبی گذاشتم کنار در بین دو اتاق وگوشمو چسبوندم به در.
خاله داشت گریه میکرد واز دست حشمت خان می نالید،میگفت میگه من تازه شروع چل چلیمه(چهل سالگی) ،تو پیر شدی،من زن جوون میخوام.
میگه سال تموم نشده من باید یه زن دیگه بیارم حالا راضی باشی میارمش اینجا تو خونه پیش خودت باشه زیر نظر خودت.
منم که میام یه شب اتاق تو شام میخورم ومیمونم یه شب اتاق اون.
راضیم نیستی براش یه خونه دیگه میگیرم ولی دیگه گله نکنی اگه هفته به هفته برم ونیام.
مادرم گفت عجب نامردیه،داره تو رو تحت فشار میزاره که علاوه براینکه رضایت بدی تازه اجازه بدی بیارش ور دلت.
خاله ام گفت خواهر تو بگو چکار کنم یه راهی بزار جلو پام.
چکار کنم دعایی جادویی چیزی.مادرم گفت بسه یه بار دعا وجادو گرفتم بسه دخترم نابود شد.
دیگه دنبال اینکارا نمیرم،بزار خوب فکر کنم ببینم چکار میشه کرد.
خاله رفت ومنم خیلی بی اهمیت رفتم دراز کشیدم.
چرا باید زنا اینمدلی زندگی کنن،همش در گیر ادا اصول وحرکات مردا باشن...
یک هفته ای گذشت،من پیش مادرم به حسابا می رسیدم .مادرم گفت شروع کن به کار پوسیدی تو اتاقت.دوباره خاله اومد ایندفعه گریه نمی کرد،فقط مثل زخم خورده ها به خودش میپیچید،مادرم گفت چی شده،خاله یه نگاه به مادرم کرد و به من اشاره کرد یعنی بگو بره.
مادرم گفت کجا بره دیگه بزرگ شده بزار بشنوه.
بالاخره خاله گفت حشمت پاشو کرده تو یه کفش ومیخواد تصمیمشو عملی کنه..
مادرم گفت به جهنم بزار بکنه،بزار یه زن دیگه بگیره، بیارش تو خونه تو،حداقل تحت نظر خودته،بزار یه دختر جوون بگیره،تو جایگاهت محکمه.
مردی که انقدر احمقه که همش به تجدید فراش فکر میکنه بزار هر غلطی دلش میخواد بکنه.
من فکرامو کردم اگر بزاری بره یه خونه دیگه بگیره وزن ببره دیگه هیچ کنترلی روش نداری بزار بیاره خونه خودت،حداقل بهتر از دم به دیقه صیغه کردن اینو اونه،مریضی چیزی میاره برات.
خاله میگفت چی بگم خواهر چی بگم ومیزد رو پاش.
مادرم گفت وای خواهر چرا اینمدلی میکنی الان پس میفتی،مگه تو اولین وآخرین زن تاریخ هستی که شوهرت بند تومبونش شله وزیاده خواه وهوسرانه.
خاله گفت آخه بگو کیو میخواد،اومده میگه من سرونازو میخوام.
مادرم چنان غرشی کرد که شیشه ها لرزید وبعد با پازد زیر سینی چای وهمه چی پرت شد رو هوا.
مادرم یقه خاله رو چسبید وگفت غلط کرده مردک بی قواره سروناز از دختراش کوچیکتره خجالت نمیکشه،در ضمن مگه از رو نعش من رد بشه،خیلی ازش خوشم میاد،یه بار تو رو از ما گرفت خون به جیگرت کرد حالا نوبت یکی دیگه است.
بخدا خونشو گردن میگیرم، میرم میکشمش بزار بیفتم زندان بزار اعدام بشم ولی این حیوون رو از رو زمین محوش میکنم.
خاله به زور یقشو از دست خانم جان کشید وگفت خواهر بخدا من بی تقصیرم خودت که میشناسیش،پاشو کرده تو یه کفش که الا وبلا من سرونازو باید بگیرم.
اگر اونو نگیرم میرم یه غربتیو بر میدارم میارم .
مادرم گفت بره بیاره بره هرچی غربتیه جمع کنه بیاره به من چه.
خاله گفت بخدا گفتم ،گفتم من راضیم هر پاپتی پیدا کردی بیار اصلا من میزارمش رو سرم ولی اسم خواهر زادمو نیار.
خواهرم راضی نمیشه.گفت اگر راضی نشه
کوس(طبل)رسواییشو میزنم.آبرو براش نمیزارم.
تازه فکر کردی کی یه دختر مطلقه رو میگیره که بچه هم سقط کرده، اصلا اون بچه از کی بوده.
من با این کارم دارم چندتا لطف به تو وفامیلات میکنم،هم هووی غریبه نمیارم بالا سرت،هم اون دختر طفل معصومو از بی آبرویی وتنهایی تا ابد نجات میدم،هم به خواهرت کمک میکنم که این دختر مثل آیینه دق جلو روش نمونه....
...