عکس دلمه فلفل دلمه ای سبز
رامتین
۱۶۸
۳.۰k

دلمه فلفل دلمه ای سبز

۱۱ خرداد ۹۹
در زدم ونشونی دادم وبا هیجان ازش درمورد بچم پرسیدم،گفتم من حس میکنم اشرف بچمو فروخته،گفت نه شک به دلت نیار بچت مشکل داشت ،نمیموند برات،با اینحال اشرف برد مریضخانه. من آدم شناسم اشرف از اونمدل ادما نیست اگر قرار بود بفروشه دومیه رو که سالم بود میفروخت.تازه به کی بفروشه بیا من ده تا بچه دختر وپسر برات میارم مجانی.من خودم با اشرف بردم خاکش کرد
دلم اروم شد وبرگشتم خونه.چند روزی حرکات اشرفو زیر نظر گرفتم،یه روز حسابی با ابوالفضل بازی کردمو خستش کردم وعصر خوابوندمش،اشرف که از خونه زد بیرون مثل سایه دنبالش رفتم،رفت تو یه خونه، دور ونزدیک نگاه کردم از چندتا همسایه سوال کردم این همسایه ها رو میشناسید؟گفتن آره اهل فلان منطقه هستن،همون طرفایی که اشرف اهلش بود،پس کس وکارش اینجان، چراهیچی نمی گه.دیگه طاقتم طاق شده بودخیلی سوال تو ذهنم بود،شب که اومد گفتم اشرف کج بشین وراست بگو تو عصرا کجا میری ،یه روز کارت داشتم رفتم دم در ولی زنا گفتن هیچوقت پیششون نمی ری.
یه خورده من ومن کرد وگفت ،حقیقتش یکی از برادرامو زن جوان وتنها بچشو چندین سال پیش از ده آوردم اینجا،اونطرفا خشکسالی بود و قحطی دسته دسته مردم از گرسنگی می مردن.
فقط این سه تا از کس وکارم مونده بودن ،رفتم آوردمشون براشون جا گرفتم تا یه مدت خرجشونو دادم،برادرم علیل بود به سختی کار میکرد زود عمرشو داد به تو زنشم تا چندسال پیش بود بعد فوت شد،الان دخترش اونجا زندگی میکنه میرم سرکشیش میکنم.دلم براش سوخت گفتم خوب بیارش اینجاگفت نمیشه شوهر داره وشوهرشم خیلی اذیتش میکنه نمیزاره بیارمش اینجا که.همش درد وغمش تو دلمه.هر روز فکر میکنم که چطور نجاتش بدم،گفتم تو میتونی همونطور که منو نجات دادی.خندید وگفت یکیو نجات میدم به اون یکی ظلم میکنم،هی دل غافل.
گفتم اشرف بیا امشب همه چیو برام بگو همه چیو باز کن.اول بگو بابام که رفت از بعدش خبر نداری که موند مرد چی شد.گفت چرا خانم ،ما کارگرا پدرتو خیلی دوست داشتیم مهربون وخوش قلب بود،خیلی از دست خانم جان زجر میکشید وقتی که رفت دل هممونم باهاش رفت،هوا که یکم بهتر شد،چندتا از نوکرا که داشتن میرفتن دهشون سر راه به دهی که قراربود پدرت بره سرزده بودن وسراغ گرفته بودن،نشون لباسا وظاهرشو داده بودن،اهالی گفته بودن اره یکیو با این لباسا پیدا کردیم،ولی یخ زده بود ومرده بود ماهم خاکش کردیم،نوکرا وقتی برگشتن خبرشو برا خانم آوردن،فقط گفت به درک.بعد از این حرفه اشرف یه مدت هردومون ساکت شدیم وبرای پدرم فاتحه خوندیم،گفتم اشرف پس اون کلید کنار سجاده جریانش چی بود،تو گفتی این یه نشونه است از طرف پدرم...
گفت تو اون موقعیت که خیلی دو دل بودی بین مرگ وزندگی واز چشمات میخوندم میخوای بلایی سر خودت بیاری وتا کلیدو گرفتم خوابتو از بابات برام تعریف کردی منم مجبور شدم بگم این یه نشونس که دلت یه دل بشه وفرار کنی وبا من بیای.
اونموقع هم الکی گفتم این کلید به هیچ دری نمیخوره،این کلید در صندوق چوبی یکی از کارگراست،احتمالا روز قبل اومده اتاقتو جارو کنه از جیبش افتاده،تو هم بین خواب وبیداری همه چیو باهم قاطی کردی.
گفتم ولی من با خودم آوردمش به امید اینکه واقعا نشونس.گفت نه دختر جان همه نشونه ها تو فکر وذهن آدم باید باشه.
همه درا وکلیدا تو ذهن آدماست،خودمون در میسازیم وخودمون کلید.
دل ودل کردم ازش درمورد پولا زیر زمین بپرسم ولی زبونم نمی چرخید.
گفتم ولش کن فردام روز خداست دریه فرصت مناسب ازش می پرسم.
فردا صبح زود دیدم آروم بلند شد وفانوس به دست رفت تو زیر زمین.
دم صبحانه که شد گفت خانم جان شما رفتی تو زیر زمین ،گفتم اره رفتم حلوا آوردم وفرار کردم،گفت چیزی ندیدی،گفتم نه ،منظورت مارمولکه وحشره است،گفت نه، یعنی اره،بعد پرسید این مدت خونه خالی بوده من نبودم مثلا تو هم رفته باشی بیرون.گفتم شاید یادم نیست،شاید تا بقالی رفته باشم برا ابوالفضل چیزی خریدم،خاطرم نیست.چنان ترسیده بودم انگار من دزدی کردم ،دیگه چیزی نگفت وعصر دوباره طبق معمول رفت بیرون البته ایندفعه گفت که میره پیش برادر زادش.
تا رفت رفتم پشت درحیاطو انداختم ورفتم تو زیر زمین سر وقت پولا ،حس کردم چند بسته اش نیست با دقت نگاه کردم دور پولا همون نخایی بود که خانم جان می بست.یعنی اینا پولا خانم جانه؟مگه تمام پولا رو نداد خونه خریدیم.
دوباره هزار فکر تو سرم می چرخید.
غروب برگشت ،خوشحال از اینکه شوهر برادر زادشو از سرش باز کرده،من میفهمیدم که پول داده بهش چون پولا کم شده بود.فرداش بازم رفت دیدن برادر زاده اش وپکر برگشت پرسیدم چی شده،گفت هیچی شوهر برادر زادم دوباره برگشته به اذیت کردنش وبدتر از قبل ،باید یه فکری کنم.
دوباره دم صبح حس کردم رفت پایین.
پاپی نشدم ولی گفتم دیگه حتما دم صبحانه ازش منشا پولا ودلیل قایم کردنش رو می پرسم.
خسته بودمو خوابم برد با صدای خروس همسایه بیدارشدم.رفتم صبحانه آوردم ودم اتاقش صداش کردم،هر چی در زدم باز نکرد رفتم تو دیدم جا تره وبچه نیست.
داخل صندوقشو دیدم ، هیچی نبرده بودم لباسا و وسایلش همه سر جاش بود خیالم راحت شد که رفته جایی وبرگرده.رفتم تو زیر زمین دیدم تمام پولا رو برده،گفتم شاید برده باج بده به شوهر برادر زادش،حتما برادر زادشو میاره،ولی اونهمه پول حیف بود که به باد بره..
...