عکس خوراک لوبیا با قارچ
Mahnaz
۳۸
۵۸۳

خوراک لوبیا با قارچ

۱۲ خرداد ۹۹
گلاب ۱۰
گفت اكبر ميگه ارباب فردا عصر مياد حالا ديگه من راست و دروغشو نميدونم.گفتم خداكنه زودتر بياد تكليفم معلوم بشه،من شبا خيلي ميترسم..ناراحت شد گفت خدا ازت نگذره رشيد..يكم تحمل كن گلاب جان اينروزا ميگذرن..من برم تا كسي شك نكرد..ثريا رفت و من يه دل سير نون و خرما و گردو خوردم..نزديكاي ظهر بود خانوم بزرگ دستور داد منو بردن تو حياط،ربابم كنارش بود..منو بستن به فلك و دوباره ضربه ها شروع شدن.. همه به حالم اشك ميريختن..رباب خنده به لب منو نگاه ميكرد،انگار حالش جا ميومد من كتك ميخوردم.. خانوم بزرگ رو كرد به بقيه و گفت: چه مرگتونه؟ واسه اين مارموز نمك نشناس ابغوره گرفتين؟همتون خوب نگاه كنيد، اين سزاي كسيه كه رو حرف من حرف بزنه.بعدم وقتي خودشو عروسش سير شدن از كتك خوردنه من،دوباره پرتم كردن تو طويله

از درد نفسم بالا نميومد،همش فكر ميكردم شايد اه رباب دامنمو گرفته اما باز با خودم ميگفتم منكه زن ارباب نشدم،منكه باهاش نرفتم شهر،منكه گذاشتم بچشون به دنيا بياد بلكه ارباب بيخياله من بشه..منكه به بودنِ ارباب و ديدنش راضي بودم،اينهمه به رباب خدمت كردم،رازشو تو سينه نگه داشتم،پس چرا اينهمه بلا سرم مياد؟ چرا رباب انقد باهام بد شد اخه؟؟... پاهام ميسوختن،ديگه حتي قدرت گريه كردنم نداشتم..يكم كه گذشت ثريا اومد پيشم، يكم زردچوبه و كره با پارچه داد بهم،گفت گلاب جان اينارو بمال به پاهات بعدم با اين پارچه ببند،زخمات زودتر خوب ميشن..يه ليوان شربتم برام اورده بود گفت بخور تا فشارت نيفتاده..چجوري ميتونستم اون همه محبت اين زنو جبران كنم؟ گفتم چرا اينارو اوردي؟ اگه خانوم بزرگ ببينه چي؟برات دردسر ميشه..گفت فعلا كه خوابه،بعدشم ميخواد بره امامزاده،تا برگرده طول ميكشه..تو اين ضماد به پات بمال تا غروبم بمونه كافيه،بلند شد گفت من برم تا كسي نفهميد،ازش تشكر كردمو رفت..زردچوبه و كره رو قاطي كردم زدم به پامو با پارچه بستم..پاهامو زير دامن چيندارم قايم كردمو دراز كشيدم.. اونروز گذشت و تا فردا عصر ديگه كسي سراغي از من نگرفت فقط عطيه يبار برام اب و چندتا تيكه مرغ اورد البته يواشكي..تا اينكه عصر صداي اكبر بلند شد..خانوم بزززرررگ...خانوم جاااان ...تشريف بياريد اقا دارن ميان..واااي از ذوق نميدونستم چيكار كنم،بالاخره نجات پيدا ميكردم..خودمو به زور كشوندم پشت در طويله و از لاي درز چوب بيرونو نگاه ميكردم..تمام خدم و حشم به صف تو حياط بودن...وقتي صداي ماشينش اومد يه نفس راحت كشيدم..پياده شد خيلي جدي و با سياست..تو دلم قربون صدقش ميرفتم. اين جدايي باعث شد بيشتر از قبل عاشقش بشم، اما به خودم قول دادم زندگي ربابو خراب نكنم،مگر اينكه ارباب خودش اين قضيه رو علني كنه و به بقيه حتي خانوم بزرگ و رباب اعلام كنه كه ميخواد منو به عنوان زن دومش عقد كنه.چون اون زمان عادي بود كه ارباب چندتا زن داشته باشه...جلوي پاش گوسفند قربوني كردن..دست خانوم بزرگ و پيشوني ربابو بوسيد،بعدم تك تك تمام كاركنان عمارت از زن و مرد رفتن جلو دستشو بوسيدن.با چشماي خودم ديدم كه سرش اينور و اونور دنبال من ميچرخه اما نميتونست سراغمو بگيره..اون لحظه كسي چيزي بهش نگفت.اون شبم گذشت و من تو طويله بي صدا و اروم شبمو صبح كردم..صبح كه بيدار شدم يكم كه گذشت،رشيد اومد توي طويله

رشيد وارد شد،تنم به رعشه افتاد، ناخوداگاه جيغ زدم،اومد جلو محكم زد تو دهنم،گوشه لبم پاره شد و خون اومد..گفت اينو زدم كه بدوني بخاطر كاري كه با من كردي بايد تاوان پس بدي..يه لگد به پهلوم زد كه صدام رفت تا اسمون..ترسيد زودي گاو و گوسفندارو از طويله برد بيرون كه ببره چرا..ثريا و اكبر و عطيه زودي اومدن تو طويله اما من از درد فقط داد ميزدم..يهو رباب اومد موهامو كشيد و گفت دختره ي سليته چه مرگته؟مگه نميبيني بچه تو شكم دارم،اينجوري داد و فرياد ميكني نميگي من ميترسم؟..همينجور كه موهامو ميكشيد ارباب وارد شد..بخدا كه تمام دردام از بين رفتن..بلند داد زد اينجا چه خبره؟رباب رفت كنار،وقتي ارباب چشمش به من افتاد خشكش زد..باورش نميشد اين منم كه روبه روش با اين حال نشستم..صورت كبود،موهاي اشفته..رنگ و روي زرد..رباب سريع دوييد كنارش و گفت،اقاجان شما نبودي نميدوني اين كنيز رعيت زاده چجوري خون به جگر كرد مارو.مار تو استين پرورش ميداديم..ارباب داد زد رباب اصل ماجرارو بگو..ربابم از اول تا اخر ماجرا رو براش تعريف كرد..ارباب گفت همتون بريد بيرون..ثريا رفت كنار ارباب گفت اقاجان خدا شاهده كه گلاب بي گناهه..ارباب گفت ميگم همتون بريد بيرون..همه رفتن و رباب موند..ارباب نگاهش كرد و گفت برو بيرون..گفت اقاجان بگم اكبر فلكو بياره؟ ارباب گفت برو تو اتاقت تا نگفتم بيرون نيا..يهو صداي خانوم بزرگ از روي ايوان اومد كه بلند داد ميزد و به ارباب ميگفت بهش رحم نكنيااا خيلي دم دراورده..رباب رفت بيرون و ارباب در طويله رو بست...جايي كه من نشسته بودم از بيرون ديد نداشت..اومد جلو محكم بغلم كرد و گفت گلابم اين جماعت چي به سرت اوردن؟تعجب كردم!گفتم اقاجان شما نميخواي منو تنبيه كني؟گفت اولا اقا نه و ابراهيم بعدشم من چجوري دلم مياد تورو تنبيه كنم.. من كه از روي حرف نميتونم تورو قضاوت كنم،در ضمن تو مگه منو دور ميزني و ميري با يكي ديگه؟ تو كه چشمات از عشق به من برق ميزنه! فقط واسه اينكه دهن اينا بسته بشه بايد علي رو بيارم و جلوي خانوم بزرگ و بقيه يكم نقش بازي كنم..تو يكم اينجا رو تحمل كن من زود ميارمت بيرون..بغلم كرد چشممو سرمو بوسيد..گفت لبت چرا خون اومده؟ گفتم كار اون رشيد بي شرفه...گفت به وقتش به حساب اونم ميرسم..گلاب اگه باهام ميومدي اينهمه بلا سرت نميومد،حالا ببين وضعيتتو..بعد كلافه يه دستي به صورتش كشيد و بلند شد گفت تحمل كن زود ميارمت بيرون، انقدم گريه نكن چشمات خراب ميشن..

علي و نامزدشو اوردن..همه تو حياط عمارت جمع شدن.خانوم بزرگ و رباب هم بودن..عطيه اومد دنبالم گفت گلاب جان بيا بيرون اقا كارت داره..رفتم بيرون ارباب تا منو ديد گفت بيا برو اونجا بشين تا ببينم تو اين عمارت چه خبر بوده؟مگه اينجا بي صاحبه هركي هر كاري دلش ميخواد ميكنه؟گفتم اقا بخدا تقصير من نبود.. گفت حرف نباشه بيا بشين ببينم.. ( نقشش بود،جلوي بقيه منو سياست ميكرد كه كسي شك نكنه)رفتم يه گوشه نشستم.پاهامو ديد كه بهش پارچه بستم.. گفت اينا چيه بستي به پاهات؟ قبل از اينكه من جوابشو بدم خانوم بزرگ گفت دادم فلكش كردن تا ادب بشه...ارباب خيلي ناراحت ناراحت شد اما نميتونست فعلا چيزي بگه..گفت گلاب تعريف كن ببينم چيكار كردي كه اينجوري ادبت كردن؟گفتم اقا بخدا من فقط نميخواستم زنِ رشيد بشم..خواستم فرار كنم كه علي رو توي راه ديدمو ازش خواهش كردم منو تا جاده ببره اما متاسفانه خانوم بزرگ حرف منو باور نكردن.. تو همين حين رشيد رسيد
...
نظرات