عکس کیک
رامتین
۱۰۶
۳.۴k

کیک

۱۳ خرداد ۹۹
نا گفته نماند که منم طی این سالها بی کار ننشسته بودمو با پارتی بازی پسرهای حاجی در یک دبستان سمت دفتر دار رو پیدا کرده بودم ودستم به دهنم می رفت.
پسرم خیلی به فکر رفتن به دانشکده نظام بود ،البته از ادبیات وسیاست هم سر درمیاورد ولی من دوست نداشتم بره داخل سیاست،یا روزنامه نگار بشه.
وقتی هجده ساله شد من تمام اتفاقای زندگیمو بی مهری وبی وفایی پدرشو براش گفتم،دیگه سنی بود که خوب درک میکرد،قبل از اون فقط بهش گفته بودم که وقتی سر تو باردار بودم برای تجارت رفت فرنگ ودیگه ازش بی خبرم.خانواده خودمم چون پدرتو دوست نداشتن منو طرد کردن.ابوالفضل خیلی خوشحال شد که همه چیو بهش گفتم ،میگفت سالها کلی سوال تو ذهنم بود ولی چون میدیدم از پرسیدنش ناراحت میشی نمی پرسیدم.
درنهایت ابوالفضل رفت سربازی که بعدم بره تو نظام،در دوران سربازی چون با سواد بود شد گمارده(راننده ونگهبان) مافوقش،وقتایی که میومد خونه خیره میشد به طاق ولبخند گوشه لبش می نشست.
میدونستم عاشق شده،عاشق دختر مافوقش.هر روز دختره رو می برد مدرسه ومیاورد.یه روزی نشست وبرام حرف دلشو زد،گفتم ما که چیزی نداریم سرهنگ چطور دخترشو به تو میده.گفت بیا ویه روز بریم خواستگاری خدارو چه دیدی شاید قبول کرد،منم دست به دعا شدم ونذر کردم برم دم یه سقا خونه شمع روشن کنم اگر پسرم به مراد دلش برسه.پسرم به سرهنگ گفته بود مادرم میخواد بیاد وسرهنگم پذیرفته بود.سر و وضعمونو مرتب کردیم وبا دلشوره راه افتادیم.بر عکس تصورم خیلی تحویلمون گرفتن چه سرهنگ وچه خانمش،دخترشون اومد دختری متین ومهربان ودوست دشتنی.من حتی باورم نمیشد بزارن بریم خواستگاری چه برسه انقدر تحویل بگیرن،خانم سرهنگم خیلی خاکی ودوست داشتنی بود.
حرفای اولیه رو زدیم گفتم وضع ما اینطوریه اونا گفتم جوهره ی داماد وانسانیت واخلاقش برامون از هر چیزی مهمتره وما از روز اول متوجه شدیم پسریه که با نون حلال بزرگ شده،بقیش درست میشه.
در جلسات بعدی قرار ومدارهای دیگه گذاشته شد .اونزمان بهین پونزده ساله و ابوالفضل هم نوزده سال داشتن،قرار شد مدتی نامزد بمونن بعد ازدواج کنن.منم راضی بودم.
اون روزا حال خوشی داشتم ،اون دوران از دوران نامزدی خودم برام شیرینتر بود.
قرار عروسی گذاشته شد،کلی با خودم سنگین وسبک کردم که برم پیش مادرم جریانو بگم ،بگم پسرم داره داماد میشه اونم با دختر یه سرهنگ،دعوتشون کنم عروسی هم کدورتهای بیست ساله کنار بره،هم کس وکارم تو عروسی باشن وخانواده عروس هم ببینن ما هم دورمون شلوغه واصل ونسبی داریم...
یه روز دلو به دریا زدمو راه افتادم،سر راه از نون قندیایی که مادرم دوست داشت خریدم،در زدم کارگری اومد که منو نشناخت گفتم با خانم جان کار دارم سرونازم،رفت یه کارگر دیگه رو آورد اونم بازم منو نشناخت،کلا انگار تو این سالا تمام کارگرا عوض شده بودن،آخرش گفتم بروید به اکبر بگید بیاد،خداروشکر اکبر هنوز همونجا بود،سلام واحوالپرسی کردیم گفتم میخوام خانم جانو ببینم،گفت ای به قربان قدمت ولی اخلاقشو که میدونی بزار اول بگم اومدی بعد بیا تو،نشستم دم در بعد از چند دقیقه اومد وگفت خانم نمی پذیره،میگه من سروناز نمی شناسم،شرمنده،زودتر بروید اخلاقشو که میدونید شر به پانشه.
گفتم دشمنت ،اومده بودم عقد پسرم دعوتش کنم بعدم از داخل کیفم آدرس خونمو درآوردم ودادم دست اکبر وراهی شدم.چندین سالی بود که کشف حجاب شده بود از اون زمانی که منزل حاجی فرش فروش بودم.با کت ودامن وکیف وکلاه بیرون میرفتیم.
راه افتادم یه عده بچه وسط کوچه بازی میکردن شیرینیا رو دادم بهشون وبرگشتم.
دروغه بگم توقع چنین برخوردی رو نداشتم،من گفتم یه تیری در تاریکی پرت میکنم ،شاید به هدف بخوره،که البته نخورد.
پسرم سربازیش تمام شده بود و وارد دانشکده نظام شده بود.سور وسات عروسی فراهم شده بود اندکی من کمک کردم ولی بیشتر هزینه رو سرهنگ داد،وضعش خیلی خوب بود.
منم بچه های حاجی رو که طی سالها مثل خواهر وبرادر شده بودیم دعوت کردم تا از طرف ماهم چند نفری باشن.
سرهنگ خونه بزرگی داشت،حیاطو چراغون کرده بودن ومیز و صندلی چیده بودن و تو حوض کلی میوه ریخته بودن وکارگرا مشغول شستن بودن،منم به مادر عروس به رسم ادب وتعارف گفتم اگر کاری هست کمک کنم،ولی با کلی احترام مواجه شدم وگفتن مادر داماد که نباید دست به سیاه وسفید بزنه وگذاشتنم صدر مجلس وپذیرایی شدم.بالاخره پسرمو عروسم وارد شدن،فقط کسایی که فرزند، عروس وداماد کردن متوجه حال من تو اون لحظه میشن،به چشم زدنی تمام خاطرات از زمانی که بدنیا اومد و...تا اون روز اومد تو نظرم.
خوشحال بودم وحس غرور داشتم،که تونستم با دستی تنها ولی آبرومندانه پسرمو بزرگ کنم وبه ثمر برسونم،مادر داماد شده بودم اونم درسن حدود سی وسه سالگی.پسرم باهمون لباس فرم نظامی داماد شد،کلا لباس نظامی ابهت خاصی داشت ،کسی داماد میشد ودر نظام بود با همون لباسا در مجلس ظاهر میشد وعکس می گرفت و...
سرهنگ هم با فرم نظامی وتمام ستاره ها وکلاه و...بسیار با ابهت با مهمانهابرخورد میکرد.
سر سفره عقد تو پوست خودم نمی گنجیدم،همش دعا میخوندم ودور پسر وعروسم فوت می کردم،خدارو شکر میکردم که این روز رو می بینم...
...
نظرات