#لطفا یک دقیقه مطالعه
روزی مردی از پسربچهای که زار زار گریه میکرد، علتِ ناراحتیاش را پرسید. پسرک گفت: «من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسری آمد و یکی از آنها را از دستم قاپید».
و به پسری که دورتر ایستاده بود اشاره کرد. مرد پرسید: «مگر با داد و فریاد از مردم کمک نخواستی؟!»
پسربچه به هقهق افتاد و جواب داد: «چرا، اما کسی به کمکم نیامد».
مرد با مهربانی به نوازشِ او پرداخت و دوباره سؤال کرد: «شاید کسی صدایت را نشنیده، نمیتوانی بلندتر از این فریاد بزنی؟»
پسرک با امیدواریِ تازهای در نگاهش گفت: «نه».
آنوقت مرد لبخندی زد و گفت: «پس حالا که اینطور است، آن یکی سکه را هم بده».
و آخرین سکه را از دست پسربچه قاپید و بدون ترس به راه خود ادامه داد.
📚فیل (داستانکهای فلسفی)
برتولت_برشت
تقدیم نگاه مهربونتون
...