اینم کیک تولد عجله ای بابا جونم🎂🎉🎉
من عاشق این سبک دیزایین هستم😍 هم ساده هم خیلی خوشگل😋
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#قابل_تأمل... برگرفته از کتاب خاطرات : « امیر اسدالله علم » (وزیر دربار شاهنشاهی)
"اعلیحضرت در سفر آمریکا به سر می بردند.
صبح رئیس شهربانی با من تماس گرفته وگفت:
"بهزاد پهلوی، پسر شاهپور حمیدرضا [برادر شاه]، داخل یک می فروشی شلوغ کرده و در ادامهی آن به صورت پاسبانی که او را میخواست بازداشت کند سیلی زده است! حال دستور چیست؟!
برای اینکه از وابستگان دربار میباشد، گفتم از شما کسب تکلیف نماییم؟!"
گفتم: "او را دستبند زده و تا آمدن اعلیحضرت از آمریکا ببرید بازداشتگاه و تا دستور بعدی وساطت هیچ کسی را هم قبول نکنید".
چند روزی گذشت و این مساله تمام ذهنم را مشغول خود کرده بود!
بازداشت کردن فرزند شاهپور حمیدرضا پهلوی، برادر شاهنشاه، عمل ساده و قابل اغماضی نبود.
ولی با تمام این، از دستورم عدول نکرده و به خودم گفتم هر چی میخواهد بشود بشود!
بالاخره اعلیحضرت از سفر برگشتند و من در فرودگاه به استقبالشان رفتم و از فرودگاه در معیتشان با بالگرد رفتم کاخ سعدآباد!
پس از ورود به اتاق کارشان، مردد بودم که این موضوع را چگونه مطرح کنم که زیاده موجب ناراحتی ایشان نشود.
هنوز کلامی نگفته، شاه رو به من کرد و گفت:
"چه شده اعلم؟
یک حرفی داخل چشمهایت میبینم که در گفتنش مرددی.
بگو چی شده است؟"
دل به دریا زده و گفتم:
"اعلاحضرت، برادرزاده تان فلانی، داخل شهر شلوغ کرده و به صورت پاسبانی سیلی زده...
رئیس شهربانی از من کسب تکلیف کرد و من هم گفتم تا برگشتن شما در بازداشتگاه به سر ببرد."
شاه مکثی کرده و سپس صورتش به شدت برافروخته شد!
من یک لحظه با خودم فکر کردم که شاید این حرکتم خیلی گستاخانه و به دور از شأن خاندان سلطنتی بوده است...
برای همین برای ثانیه هایی خودم را باختم..."
شاه با عصبانیت گفت:
"چرا بازداشتگاه؟!
مگر ما محکمه و زندان نداریم؟!
همین الان بگو او را به زندان بیاندازند و ببرند دادگاه!
مگر این مملکت شاه و قانون ندارد که هر بی سرپایی سیلی به مأمور قانونش بزند؟!"
🍃
🌺🍃