عکس من که خودم عاشقشون شدم?
فاطمه
۱۲۹
۹۴۵

من که خودم عاشقشون شدم?

۱۸ خرداد ۹۹
برعکس دیروز که اینقدر نترس شده بودم الان از شدت ترس و اضطراب داشتم میمردم.وقتی بهم رسیدرفتم جلو و گفتم: سلام آقا مجتبی،بدید تا من باز کنم.حتی جوابم رو نداد و کلید را پرت کرد سمتم.گرفتم و کرکره را کشیدم بالا.رفتم تو مغازه و من لباسم رو عوض کردم .مجتبی کلامی حرف نمیزد .احساس میکردم فقط صدای قلب من تو مغازه میاد که محکم به قفسه سینم میکوبه و نفس هام که میتونستم بشمارمشون.
یکم که گذشت صدام کرد و کارهایی که باید انجام میدادم بهم گفت.منم گفتم: چشم.
اومدم که برم گفت: وایسا کارت دارم
صبر کردم.دستام که میلرزید رو پشتم مخفی کردم به خودم میگفتم اگر اومد سمتم داد میکشم ....یا فرار میکنم...یا...اما مجتبی خندید و گفت: خوشم اومد ازت .کلا از ادمایی که حرف زور نمیشنوند خوشم میاد .اوایل فکر فکر کردم یک بچه بی عرضهای که میشه حالت رو گرفت اما دیروز که حالم رو گرفتی اول میخواستم داغونت کنم اما بعد دیدم نه میشه باهات حال کرد.میخوام باهات رفیق بشم.این رو گفت و دستش رو اورد جلو .منم باهاش دست دادم.اون روز مجتبی راه حل بهتری برای رام کردن من پیدا کرد اونم دوستی بود .با من از در دوستی وارد شد تا بتونه خیلی راحت به دنیام پا بگذاره و ازم کار بکشه و من حرفاش رو بی چون و چرا قبول کنم.به غیر از اون روز مجتبی تا پنج،شش روز از زیر کار در نمیرفت و میموند تو مغازه و کارهاش رو انجام میداد و همین باعث شد من رفته رفته حرفش رو قبول کنم و بپذیرم که میخواد واقعا باهم دوست باشیم .تز طرفی مدام برام تعریف میکرد از موضوعاتی حرف میزد که من تشنه شنیدن و گوش دادن بهش بودم.از همون دنیایی که من میخواستم ازش سر در بیارم و بقیه فقط باهام دعوا میکردندو بابتش کتک میخوروم و الان کسی پیدا شده بود که اون دنیا رو برام تعریف میکرد و با لذت توضیح میداد مجتبی از همه چیز میگفت.از هرچیزیکه برای پسری به سن من ممنونعه بود و من نباید میدونستم و میشنیدم.هر چیزی که به نحوی باعث میشد من بیشتر دچار انحراف و خطا بشم .مجتبی برام تعریف میکرد و من هرروز تشنه تر میشدم برای فهمیدن و گوش دادن.همین باعث شد رابطه ما عمیق تر بشه و من با جون و دل کارهاش رو انجام بدم و اون درعوض بشینه و برای من از دنیای بزرگترها و ممنوعه ها بگه.همش فکرم درگیر کارهای مجتبی بودو تعریف کردناش .از صبح که میرفتم به مکانیکی تند تند همه کارهام رو انجام میدادم تا بیشتر وقت آزاد پیدا کنم و با مجتبی هم کلام بشم. دیگه حتی بی چون و چرا کارای اونم انجام میدادم تا اون راحت بشینه و برام تعریف کنه.مجتبی میگفت عاشق دختر خالشه نمیدونم واقعا عاشقش بود یا میخواست ازش سو استفاده کنه.اما به من میگفت عاشق دختر خالمم و با همدیگه ایم.برام از دختر خالش میگفت.از کاراش،از رفتارش،از دلبریاش....از همه اون چیزایی که من نمیفهمیدمشون و حالا مجتبی برام داشت خرد خردبازشون میکرد.مجتبی از رابطش با دختر خالش برام تعریف میکرد و من هر چی بیشتر میفهمیدم دلم میخواست خودم ببینم از نزدیک یا تجربش کنم اما نمیشد و مجبور بودم به همون حرفها و تعریف های مجتبی بسنده کنم.
از صبح تا بعداز ظهر حرفهای مجتبی بود ووقتی میرفتم خونه خودم بودم وافکارم که به هر طرفی میرفت.سنی نداشتم،یازده سالم بود و کم کم به سن بلوغ نزدیک میشدم.از اون طرف حرفهای مجتبی و اتفافات بچگیم همش باعث میشد غریزه من بیدار بشه .کسی کنارم نبود که بگه راهم خطاست .دوستی هم که برای دوستی انتخاب کردم از صدتا دشمن برام بدتر بود.برای همین پیش میرفتم.وقتای بیکاریم فکر میکردم و فکر...به رابطه مجتبی و دخترخالش ...به رابطه برادرم و مژگان....به خودم و اینکه منم میتونمبا یکی از دخترهای فامیل دوست بشم و بهش نزدیک بشم .به اینکه چقدردلم میخواست این عطش تو وجود سیراب بشه.تو خونه دیگه با مهلقا و آرزو بحث نمیکردم.اصلا باهاشون حرف نمیزدم.میرفتم تو اتاقم و تنها میموندم.مامان فکر میکرد عاقل شدم و سر کار رفتنم بهم کمک کرده که بزرگتر بشم و بهتر رفتار کنم.بابا هم که کلا رفتارای من براش مهم نبود.
آرمان ازم راضی بود میگفت: خیلی خوب کار میکنم و میتونم در اینده موفق باشم.اما من اینا برام مهم نبودمن همه کاری میکردم که برم مکانیکی و مجتبی رو ببینم.بیشتر غثم برای این بود که زمان به سرعت در حال گذشتن بود و من باید کم کم میرفتم مدرسه و این یعنی اینکه دیگه نمیتونم برم مکانیکی.اون شب رفتم خونه آرمان میخواستم بهش بگم دیگه نمیخوام برم مدرسه و میخوام تو مکانیکی کار کنم.از وقتی رفتم تا سر سفره همه حواسم به آرمان و مژگان بود.عجیب دلم میخواست سر از رابطشون در بیارم به مژگان نگاه میکردم و حرفهای مجتبی از دختر خالش تو ذهنم میتابید.مژگان از نگاههای من روی خودش خسته شده بود اما حرفی نمیزد .بعد از شام بلند شد و رفت تو اتاق مثل همیشه با لبخند بهم شب بخیر گفت.به آرمان گفتم:داداش من دیگه نمیرم مدرسه .
آرمان برگشت سمتم و گفت: دیوونه شدی؟؟ چی میگی تو؟؟
گفتم: میخوام بمونم مکانیکی .بخدا هم مجتبی هم اوستا از دستم خیلی راضیند.
گفت: چی ربطی داره .برو درستو بخون و یک مکانیک با سواد شو.حیف تو و هوشت نیست
گفتم: داداش اما اونجا خیلی بهتره ....خونم نیستم که بابا...
گفت: اما نداره.کمتر از یک ماه دیگه باید بری مدرسه و میری.گفتم :چشم.
گفت: حالا پاشو برو خونه صدای بابا در میاد باز،منم صبح زود باید برم سرکار.
نمیدونم چی شد که یک لحظه یک فکری از ذهنم گذشت و گفتم: میشه شب اینجا بمونم؟؟؟ نرم خونه دیگه همینجا بخوابم.ارمان خیلی از پیشنهادم استقبال نکرد و گفت :نه داداش برو خونه.بابا دعوا راه میندازه.دیگه اصرار نکردم و راه افتادم و رفتم خونه. تلاشم برای مدرسه نرفتن بی فایده بود.بابا حرفی نداشت که مدرسه نرم چون کارم میکردم و درآمد هر چند کمی داشتم و باعث میشد دیگه سربارش نباشم اما داداش امکان نداشت کوتاه بیاد و بی خیال مدرسه رفتنم بشه.اونشب گذشت و من دیگه حرفی از مدرسه نرفتن نزدم.از فردا دوباره کنار مجتبی برناممون همون بود.مجتبی بهم خیلی چیزا گفت که حتی از یاد آوریشم خجالت میکشم اما اون زمان همش رو میگذاشتم پای اینکه بزرگ شدم و دارم مرد میشم که همه این چیزا رو فهمیدم.همه این افکار و اتفاق ها باعث شد زودتر از سنی که باید به بلوغ برسم و کم کم علائم بلوغ تو وجودم آشکار شد و این همه چیز رو برای من بدتر میکرد.بابا که باید راجع به همه چیز باهام حرف میزد ازم فراری بود و حتی جواب سلامم رو نمیداد.مامانم خجالت میکشید برام همه چیز رو بگه و برام توضیح بده و هروقت سوالی میپرسیدم با یک کلمه خدا مرگم ...وای چه حرفا....از داداشت بپرس تمومش میکرد.آرمانم که با ما زندگی نمیکرد و من نمیتونستم مرتب برم پیشش و باهاش حرف بزنم مخصوصا اینکه مژگان کم کم نسبت بهم حس قبل رو نداشت و میفهمید دارم بزرگتر میشم و ازم دوری میکرد و رفتارهای عجیب و غریب من این دوری رو تشدید میکرد،همه این اتفاق ها باعث شد من بیشتر به مجتبی نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم.زمان به سرعت میگذشت و وقت رفتن من به مدرسه رسید با اینکه اصلا دلم نمیخواست برم مدرسه اما چاره دیگه ای نداشتم و مجبور بودم برم.روز آخر که رفتم مکانیکی خیلی دمق بودم و حسابی حالم گرفته بود.
مجتبی گفت: دوست خیلی خوبی بودی و هستی.دمت گرم.هر وقت برگشتی بازم باهم دوست میمونیم .گفتم: من که نمیخوام برم مدرسه مجبورم..
گفت: برو اونجا حال کن فقط.بابا درس چیه !! ببین چقدر به ما خوش می گذشت سعی کن اونجام بهت خوش بگذره.
...
نظرات