#لطفا یک دقیقه مطالعه
نشستم کنارش و یکی از لیوانای چاییِ تازه دمِ توی دستمو دادم بهش
- گرفته ای امروز! چیزی شده؟!
لیوانو گذاشت رو میز و کلافه دست کشید به چشماش
+ دیشب اومده بود به خوابم. میگفت حال و روزش زیاد خوب نیست؛ ازم خواست ببخشمش...
یه قلپ از چاییم خوردم و پوزخند زدم
- نمیدونم چه حکمتیه آدما تا وقتی زنده ن فکرِ این روزاشونو نمیکنن!
بهش میگفتی چرا وقتی میتونستی یبار نیومدی بگی اشتباه کردم؟! چرا تا موقعی که بودی یبار نخواستی جبران کنی؟! چرا تا دیر نشده بود یبار ازم خواهش نکردی ببخشمت؟!
چنگ زد به گلوش، انگار که نخواد بغضش بالاتر بیاد.
خم شدم جلو و دست گذاشتم رو زانوش
- گیرم که دستش از دنیا کوتاهه، راستشو بگو! میتونی ببخشیش از تهِ دل؟!
دست کشید زیر چشمای ترش و سر تکون داد. نه که نمیخواستا، نمیتونست!
نگاه از تن مچاله ش گرفتم و تکیه دادم به پشتی و انگشتامو محکمتر حلقه کردم دورِ گرمای دلچسبِ لیوان.
کاشکی ما آدما قبل اینکه خیلی دیر بشه و دیگه نشه کاری کرد، به فکر جبران حقایی که ناحق کردیم و تیمارِ دلایی که خواسته یا ناخواسته رنجوندیم می افتادیم...
کاش!
#طاهره_اباذری_هریس تقدیم نگاه مهربونتون
...