عکس آب گوشت

آب گوشت

۲۴ خرداد ۹۹
داستان🌺 هم احساس 🌺
قسمت _۲
وچون وضع مالی خوبی نداره بابام همیشه بیشتراز کار کردش بهش پول میده و خیلی هواشو داره .
علی آقا هم هرموقع اومده خونمون دست خالی نرفته .
مادر پدرم خیلی دلسوز هستن و به هرکس که وضع مالی خوبی نداشه باشه کمک و محبت میکنن ، چند بارو چندین بار خودم شاهد بودم که وقتی علی آقا کارش تموم شده مادرم ازش خواسته بیاد پیش خودمون تو نشیمن چایی شیرینی بخوره ویا غذا براش گذاشته و هردوشون ازش استقبال گرمی کردن .رفتارشونم با علی آقا عادیه و وقتی میبینی فکر نمیکنی بابام صاب کاره یا علی آقا کارگر مثل دوست هستن . ذات پدرو مادرم اینه خاکی و مهربون ؛ یه شیش ، هفت سالی میشه برامون کار میکنه و بابام بهش اعتماد داره واسه همین بیشتر کارای خونه رو به اون میگه انجام بده . با چرخیدن کلید توی در از فکر علی آقا اومدم بیرون.
سیاوش اومد داخل سلام کردو گفت چطوری خواهری ؟ جواب سلامشو دادم و گفتم خوبم فقط حوصلم سر رفته ، گفت پاشو حاضر شو بریم بیرون یه هوایی بخوری یه کمم خرید کنیم قرار شب دوستم مهدی و مهدیث خواهرش بیان اینجا یه لیستم بنویس یا میخوای غذا رو از بیرون بگیرم ؟
گفتم نه خودم درست میکنم . گفت هر جور دوست داری .
با بی حوصلگی رفتم اتاقم حاضر شدم اومدم بیرون ، سیاوش سویچو ماشینشو برداشتو گفت تو پارکینگ منتظرتم درو بست و رفت .
منم یه خودکار کاغذ برداشتم ویه لیست از هرچی نداشتیم خونه نوشتم وسوار آسانسور شدم و رفتم پایین . سیاوش انقدر غر غر زد ، چرا دیر اومدی؟ که از پیشنهادش پشیمون شدم .بلاخره ماشینو روشن کرد و به راه افتادیم اول رفتیم پاساژ گردی سیاوش یه کفش مارک دار خرید منم یه تونیک جیگری جلو بسته خیلی سر حال اومدم و خرید کردن برام لذت بخش بود . آخر سرم رفتیم خریدای خونه رو گرفتیم و بعداز دو ساعت برگشتیم .
خریدارو گذاشتم رو اپن و دست به کار شدم ، غذا درست کردنو از مامانم یاد گرفتم با اینکه وضع مون خوبه اما هیچ وقت آشپز نداشتیم تا آشپزی خونه مون رو انجام بده خیلی کم اونم واسه مهمونیای بزرگ و تولد مامانم از خدمت کار زن کمک میگیره یا تمیزی خونه وآشپز خونه و بیشتر خودش آشپزی میکنه .
غذارو پختم و یه چای واسه خودمو سیاوش ریختم و اومدم نشستم .
سر ساعت هفت مهدی و خواهرش مهدیث‌ اومدن یه جعبه شیرینی هم با خودشون آوردن وخیلی گرم و صمیمی سلام و احوال پرسی کردن ماهم مثل خودشون صمیمی ازشون استقبال کردیم .
شیرینیا رو با چایی بردم سر میز وچایی رو تعارفشون کردمو نشستم .مهدی از همون اول زل زده بود به من ومنو نگاش معذبم میکرد اما به روم نیاوردم با اینکه سیاوش داشت حرف میزد گوشیش با اون بود اما نگاش بیشتر طرف من میچرخید آخر سرم خواهرش یه نیشگون از پهلوش گرفت که سیاوش خندش گرفت و من بلند شدم رفتم آشپز خونه .........

ادامه دارد 🌼🌼🌼
داستان واقعی
لایک یادتون نره دوس جونیا
...