عکس برنج و فسنجون

برنج و فسنجون

۲۸ خرداد ۹۹
کپی نکنید حتی به روش قدیمی و جدید من راضی نیستم.
داستان🌺 هم احساس🌺 قسمت _۶

همه اومده بودن همدردی وتسلیت گفتن به خونمون .روز بعدشم وقتی کارای پزشک قانونی تموم شد همه حاضربودن جنازه رو ببرن خاک کنن منو سیاوشم لباس مشکی قبلی رو عوض کردیم و راهیه قبرستون شدیم اول جنازه رو شستن حالم بدبود انقدر بد که وزنم رو بزور تحمل میکردم بی رمقو بی حال بودم دوست داشتم مادرمو ببینم وبوسه بارونش کنم میدونستم آخرین باری هست هرکاری کردم برم ببینمش خاله هام نذاشتن ببینم ومن فقط زجه زدم جنازه شسته شدو کفن کردن دلم فقط صداشو میخواست بشنوه ، دلم آغوش شو میخواست خواستن چیزی که حالا نداشتمش عذابم میداد بعد از یکی دو ساعت آوردنش خاکش کنن گذاشتنش زمین خودمو انداختم روش وخاکای اطرافشو ریختم سرمو زار زدم تواون لحظه دلم میخواست پارچه ی دورشو پاره کنم و بلندش کنم ببرمش خونه همش خواب باشه این تصویر یه خواب وحشتناک یه لحظه احساس کردم دونفر منو میکشن عقب و اونام متقابلا گریه میکنن و میگن آروم باشه سحر جان چی کار میکنی خودمو بزور از دستشون کشیدم بیرون و خاستم صورت خوشکل مادرمو ببینم که بازم مانع شدن اما خاله بزرگم که دید دیگه خیلی بی تابم یه ذره صورتشو زد کنار ومن تشنه وار بوسیدمش اون بوسه آخرین دیدار بود با صدای بلندی داد میزدم پاشو مامان خوشگلم دخترت اومده چرا مارو تنها گذاشتی رفتی ؟این بین صدای سیاوشم میشنیدم که گریه میکرد و مادرمو صدا میزد . صدای گریم انقدربلند بود که صدای کسی رو نمیشنیدم به جز خالم که در گوشم گفت عزیزم حالت بد میشه آروم باش نفهمیدم چند دیقه تو اون حال بودیم آخرسر خاکش کردن این بین تسلیت های گفته میشد که من فقط صداشونو میشنیدم اما سر بلند نمیکردم دلم نمیخواست تو اون لحظه کسیو جز مامانم رو ببینم .چشمای خیس اشکیم جایی رو نمیدید انقدرگریه کردم تا از حال رفتم فقط بعدش سردی قطرات آبی که به صورتم می خورد رو حس کردم چشامو باز کردم ؛ تو بغل خالم بودم و همه رفته بودن ، سیاوش با قیافه ی زاری به من چشم دوخته بود وهی میگفت خوبی ؟ خاله حالش خوبه ؟ ببرمش درمونگاه ؟
خالم میگفت ؛ نه نمیخواد یکم ضعف کرده خوب میشه یه ذره آب به زور دهنم ریختو گفت بخور عزیزم لبات خشک شده کشتی خودتو مادرت راضی نیست به خدا .سیاوش گفت خاله کمک کن ببرمش داخل ماشین گفتم نمیخوام بیام منو از مادرم جدا نکنید تورو خدا ولم کنید نایی نداشتم که حرکت کنم خالم با کمک سیاوش منو داخل ماشین بردن وبطری آبو به سیاوش داد و گفت کم کم بده بخوره من با ماشین خودم میام شمام برین خالم رو کرد به منو گفت میخوای با ماشین من بیای سحرجان ؟ خوبی ؟ فقط لب زدم خوبم و به نقطه ی نا معلومی خیره شدم خالم رفت سیاوشم سوارشد وگفت حالت خوبه آب میخوای ؟ چیزی نگفتم .
یه سی دی بر داشتو تو ضبط گذاشت دستاشو دور فرمون قفل کرد و سرشو روش گذاشت .
آهنگش غمگین بود اما به دل مینشست هرموقع حالش بد بود فقط آهنگ گوش میداد صدای خواننده تو فضا پخش شد :
لحظه ی رفتن تو از خونه
دست و پام لرزیدنو سردشدن
جلو اشکامو گرفتم آخه
به قول خودت یه پا مرد شدم
تو که رفتی خونمون دلتنگه
سقفمون یواشکی نم میده
طفلی آینمون چقدر پیر شده
ازوقتی رفتنتو فهمیده
خونه یه حسی عجیبی داره
گلدونا رو آب دادم خشکیده
شاخه هاش قهر با دستام انگار
اونم این نبودنو فهمیده
پرده های خونمون بی تو چروک
بی تو خونمون زیادی سرده
دیگه دور سفر مون نیست کسی
هر کسی یه گوشه ایی کز کرده
یه چیزی بگو دلم تنگ شده
کار بد کردم منو دعواکن
داره پیرم میکنه تنهایی
خیلی میترسم چشاتو واکن
همه دورمو گرفتن اما
تنهایی خیلی خرابم کرده
خنده از لبام نیوفتاده ولی
سیل اشکام خیس آبم کرده
بیا دستامو بگیرو پاشو
اومدم که با خودت برگردم
اگه برگردی با هام میبینی
کلی شمع تو خونه روشن کردم
تو که دستامو گرفتی یک عمر
ای خدا تو هم بگیر دستاشو
دلمو نشکن پراز دلشورم
مادرم تولدت شد پاشو
مادرم ....پاشو......
آهنگ : مجیدخراطها
وقتی آهنگ تموم شد بغض دوتامون ترکیدو زار زدیم ..........

ادامه دارد 🌼🌼🌼
...