عکس کیک دارچینی
رامتین
۱۸۷
۲.۸k

کیک دارچینی

۲۹ خرداد ۹۹
اینم پست شب پیش پیش به درخواست دوستان😘😘آقا جمال نشست لب ایوان ویه سیگار کشید.کارگرمونم یه لیوان شربت بیدمشک براش آورد وزیر بغل جیرانو گرفت وبردش تو اتاق که سر وصورتشو تمیز کنه ولباساشو عوض کنه.
منم رفتم تو اتاق حسابی کتک خورده بود بازواش پاهاش پر از جای مشت ولگد بود.
انگار شوکه بود نه حرفی میزد ونه گریه ای فقط موقع عوض کردن لباساش از درد می نالید.ولی اقا جمال خیلی حرفه ای عمل کرده بود واصلا به صورتش نزده بود وکمترین خراشی رو صورتش نبود.
تو دلم گفتم حقته حتی منم میدونستم اینکارا زشته وبد .
بعد از حدودای یکی دوساعت دوتا خواهر اقا جمال که زنای بزرگی بودن اومدن.اقا جمال گفت قراره من فردا جیرانو عقد کنم وعصرم ببرمش شهرستان.یکیشون گفت وا داداش چه سریع ،چرا انقدر هول هولکی.آقا جمال گفت من دیگه طاقت ندارم میخوام زنمو ببرم پیش خودم.هر چه سریعتر بهتر.
دوتا خواهراش گفتن وای الهی قربون داداش بریم.باشه به سلامتی.یکیشون با شیطنت گفت خوب داداش حاجی یکروزه که نمیتونه جهازشو کامل کنه.پدر بزرگم که برای تعارف بهشون اومده بود گفت والا یه مقدار وسیله جورشده باقیشم من پول میدم اقا جلال خودش زحمتشو بکشه.خواهراش گل از گلشون شکفت وگفتن وای راضی به زحمتتون نیستیم و...
اقا جمال گفت یکییتون امشب پیش جیران بمونید وکنارش بخوابید وحواستون بهش باشه بالاخره اونم از عجله من شوکه شده وناراحته که قراره از پدرش جدا بشه .یکیتونم بروید به خواهر برادرام بگید بیان ،عمه وخاله و...رو لازم نیست بگید.
هر چی خواهرا گفتن ما ارزو داریم وکدورت میشه ،اقا جمال گفت جشن بمونه برا بعد هر وقت بچه دارشدیم میایم همه فامیلو شیرینی میدیم.خواهراشم لب ولوچه شون آویزون شد ولی چاره نداشتن وقبول کردن.
پدر بزرگم فرستاد دنبال اکبر کبابی که تو محلمون معروف بود.از تو صندوق آهنبش پول داد بهش وگفت برا صد نفر چلو کباب بیاره وسنگ تموم بذاره اونم دوان دوان رفت تا سفارشا رو انجام بده.
صدنفر فقط تعداد خواهر وبرادرا وبچه ها ونوها وفامیلا نزدیک اقا جمال بود.ماهم که بی کس وکارتر از همیشه بودیم نه فامیل عزه بعد از جریان بابام، باهامون رفت وامد میکردن ونه فامیل پدربزرگ رو عمرا دیده بودیم.
تا شب پدر بزرگم سفارش میوه وشیرینی و...رو داد،اونشب دوتا کارگر کمکی هم از خونه یکی از همسایه ها اومدن وبه همراه چندتا از جوانهای فامیل اقا جمال شب تاصبح کارکردن وصندلی چیدن و...تا همه چی اماده شد برای یه عروسیه سریع وعجله ای.
خواهرا اقا جمال گفتن بهتره یکی از اتاقا رو حجله کنیم ودست به کارشدن...
ممنون که لایک میکنید❤
خواهرا جمال یه دست رختخواب با لحاف ساتن قرمز پهن کردن از باغچه کلی گل آوردن و پر پر کردن دور رختخواب ورو لحاف.از کارشون خوشم اومد،چرا به فکر خودم نرسیده بود هر شب رختخوابمو قشنگ کنم وگلبارون،گفتم از فردا منم برا خودم از اینکارا میکنم.
بعدم یه لباس عروس که ماله دختر خواهر جمال بود اوردن کردن تنه جیران ویکمی ارایشش کردن.
جیران از صبح مثله گچ رنگش پریده بود ودلشوره تو صورتش ونگاهش بود.
گاهگاهی حس میکردم زیر چشمی یه نگاهی به پشت بوم میکنه همونجایی که اغلب خلیل میومد.ولی خب خبری نبود ازش ،فکر کنم روز قبل اونم حسابی از جمال کتک خورده بود.
نزدیکا ظهر بود که همه مهمونا اومدن وبعدم عاقد اومد،سفره عقد پهن شده بود روش شیرینی ونقل ونبات وکاسه آب بود،نمیدونم آیبنه شمعدون ماله کی بود ولی هر طور بود همه چی مرتب بود.عاقد خطبه رو خوند وعروس با چشم غره داماد، بله رو گفت.
شاگردای چلوکبابی طبق طبق غذا رو سرشون بود وآوردن وهمه مشغول خوردن شدن،منم یه دلی از عزا دراوردم مدتها بود غذای خوب نخورده بودم،کارگرمون دستپختش خوب نبود وغذاهامون همیشه یا شله بود یا سوخته.
یه نگاه به پدربزرگمو جمال انداختم انگار اومدن مراسم ختم .
بعد از غذا همه تبریک گفتن ورفتن،خواهرای جمال خواستن بمونن ولی جمال گفت نه بروید ،ماهم تاشب نشده میریم شهرستان.
ولی یکیشون با اصرار موند.عروس وداماد رفتن تو حجله.خواهر جمالو عمه خانم که دیگه سوی چشمشو کامل از دست داده بود دم ایوان نشسته بودن وحرف میزدن.منم که شکمم سیر شده بود رفتم تو اتاق که یه چرتی بزنم.تو دلم گفتم آخیش از امشب جیران نیست منم اون لحاف مروارید دوزیشو برا خودم برمیدارم .
تازه تمام لباساشو که نمی بره بیشترشو من صاحب میشم.
با همین افکار خوابیدم دقیقا متوجه نشدم چقدر خوابیدم ولی یکدفعه با صدای داد وبیداد جمال از خواب پریدم .رفتم تو ایوان دیدم یکی از چراغ لاله های سر طاقچه پرت شده وسط حیاطو شکسته.عمه خانم صورتشو چنگ زده وخواهر جمال انگشت به دهان وایساده یه نگاه به جمال یکی به عمه وپدر بزرگ میکنه.
جمال گفت دیگه کوس رسواییت افتاد،آدمت میکنم تو محل میگردونمت تا همه بدونن چه ...ای هستی.
صدای گریه های سوزناک جیران میومد.دلم براش نمی سوخت.حتی منه بچه که شش سال ازش کوچکتر بودم میدونستم کارایی که میکرد زشته منم درمورد باکره بودم شنیده بودم ،اون چطور مغز خر خورده بود و همه چیو به باد داده بود.
یه نگاه از لای در به جیران کردم ایندفعه درست وحسابی کتک خورده بود.
رفتم دم اتاق پدربزرگم...
#داستان_یگانه❤❤
...
نظرات