عکس اردور تخم مرغ
رامتین
۸۳
۲.۵k

اردور تخم مرغ

۱ تیر ۹۹
گفتم من اینهمه حرفو چطوری ازخودم بلد باشمو بگم،درضمن دختر آفتاب مهتاب ندیده یعنی چی،یعنی خلیل دنباله یه دختر نابینا میگرده که هیچیو نبینه؟
منتظر جواب جیران بودم ولی جیران مات مونده بود به یه نقطه،چندبارهم صداش کردم ولی چیزی نگفت.
چند روز دیگه آقا جمال وخواهرش خونمون موندن تا تمام اموالو بگیرن،پدربزرگم فقط قوله مردونه ازش گرفت که هیچوقت جیرانو طلاق نده اونم قول داد.
جیران از اونروز که جوابه خلیلو گرفت دیگه حالت عادی نشد نه درست غذا میخورد نه حرف میزد.البته هیچ کس هم باهاش حرف نمیزد ومحلشو نمیزاشتن ،باهاش مثله یه تیکه نجاست رفتار میشد.تنها کسی که یکم دلش براش میسوخت من بودم .ولی دیگه با منم حرف نمیزد.بالاخره کارا انتقال داراییا تموم شد وجمال یکشبه صاحب تمام اموالی شد که پدر بزرگم عمری براشون زحمت کشیده بود.
یه مقدار لباسا و وسایل جیرانو، کارگرمون براش جمع کرد وتو دوتا چمدون ودوتا صندوق گذاشت .جمالم کارگر گرفت وهمه رو بردن وبدون اینکه کسی به جیران حتی نگاه کنه، چه برسه به روبوسی وخداحافظی وآرزوی خوشبختی،راه افتادنو رفتن.
غروبی که رفت خیلی دلگیر بود تنها کسی که تا دم در دنبالشون رفت وبدرقشون کرد من بودم،که اونم با داد پدربزرگ که بیا تو درم ببند زود تمام شد.
دوروزی اون خونه موندیم سمسار اومد وبه مفت تمام صندلیای خوش تراش وبلورا وکاسه بشقابای چینی ودیگ ودیگبر مسی ولحاف وتشکا که تعدادشون بسیار زیاد بود رو خرید وبرد ،بعدم یه فرش فروش اومد وکلی قالی نفیس جمع کرد وبا منت وبه اسم دست دوم وبه دردنخور اونم صورت قسطی به ناچیزخرید. .پدر بزرگم حتی از اتاق بیرون نمیومد که با خریدارا حرف بزنه چه برسه چونه بزنه هر چی میدادن کارگرمون میگرفت وبعد به عمه خانم که کاملا نابینا شده بود میداد.خودم چند باری دیدم کارگرمون از پولا چندتا اسکناس برمیداره ومیزاره تو سینش برا خودش.ولی حالشو نداشتم برم به عمه خانم بگم،اگر میگفتم دیگه مدام وادارم میکرد حواسم بهش باشه منم دل ودماغشو نداشتم.
بعد از اینکه خونه از همه چی خالی شد درارو بستیمو کارگرمون دم درحیاط آخرین حقوقشو گرفت وخداحافظی کرد ورفت.
ماهم با یکی یه چمدان وبقچه راهی منزل عمه خانم شدیم.
یه خونه کوچیک که از شوهر مرحومش بهش رسیده بود.
تمام راه گریه کردم وجیرانو لعنت کردم که بخاطر اشتباه اون منم بدبخت شدمو از اون محله ودوستام کنده شدم .
خونه عمه خانم اندازه کف دست بود،ولی تمیز ومرتب ،از در که وارد میشدیم یه دالان بود وارد حیاط میشدیم دوتا اتاق روبرو بود ویه اشپزخانه سمت راست ویه حوضم وسط حیاط کوچیکش بود...
تو خونه عمه خانم حوصله ام سر می رفت نه حیاط بزرگی داشت که دورش بدوم وبازی کنم ،نه اتاقای بزرگ وزیاد با وسایل جورواجور برای سرگرمی.روزام به زور شب میشد،غذامونم اغلب نون وماست ویا پنیر بود،گاهی یه کته بود که عمه خانم یادم داده بود چطور برنجو تمیز کنم وبشویم وچقدر آب بریزم.
چون هم پدر بزرگ هم عمه خانم ناتوان بودن نون خریدن ورفتن به بقالی با من بود.کارایی که به عمرم نکرده بودم،ولی کم کم یاد گرفتم.البته هر دو تاش خیلی نزدیک بود به خونه.
گاهی هم جارویی میکردم ویا حیاطو میشستم.خلاصه کارای نکرده رو تجربه می کردم ولی بازم کم بود.
چند ماهی گذشت به مهر نزدیک میشدیم با وجود مخالفتای عمه خانم که می گفت لازم نیست بره مدرسه کم مونده بود از تنها دلخوشیمم محروم بشم.
ولی خداروشکر دوباره روح اموات به کمکم اومدن وپدربزرگ وعمه خانم راضی شدن برم مدرسه.
تقریبا اخرای شهریور بود از ذوق اینکه دوباره میرم مدرسه وبجای این پیرزن وپیرمرد که مدام درحال چرت زدن بودن یه عده بچه همسن وسالمو میدیدم خوابم نمیبرد وستاره های اسمونو نگاه میکردم،که صدای حرف زدن عمه خانم وپدربزرگو شنیدم.اونا فکر می کردن من خوابم وراحت حرف میزدن.
منم گوش دادم به حرفاشون.پدربزرگ داشت از گذشته حرف میزد،به عمه خانم گفت آبجی یادته گذشته ها زندگیمون چطور بود.یادته پدرمون تاجر بود وضعمون نسبت به بقیه اطرافیانمون خیلی حوب بود،غذای خوب میخوردیم لباسای خوب میپوشیدیم،هفت تا خواهر برادر بودیم.من از چهارده پونزده سالگی با پدرمون میرفتم سفر تا فوت وفن تجارتو یاد بگیرم،پدر مرد خوش قلبی بود ،خوش قلب وبا ایمان.
خیلی اهل دستگیری از فقرا بود،کسی میومد دم خونه دست خالی ونا امید بر نمی گشت.هر کس میخواست ازدواج کنه پدرو بعنوان بزرگتر میبردن ،اینمدلی خانواده دختر صد درصد رضایت میدادن چون میگفتن کسیو که حاجی معرفی کنه مطمئنه. دعوایی مرافه ای میشد پدرم بعنوان واسطه میرفت وحل میشد.ماهم بعنوان بچه های حاجی مورد تایید واحترام بودیمو همیشه سرمون بالا بود.
البته پدر یه بدی داشت فکر میکرد همه مثله خودش خوش قلبن،با اینکه بارها از اعتماد به دیگران ضربه خورده بود ،بازم اعتماد می کرد قرض الحسنه میداد،خیلی وقتا طرف پولشو دیر میداد یا نصفه میداد.بازم می گفت من با خدا معامله میکنم خدا بهم کمک میکنه.
این کمک کردنهای مداوم وبی چشمداشت کم کم باعث شد افراد سواستفاده کن دورش زیاد بشن مثل مگسای دور شیرینی...
...
نظرات