عکس کوکی اسمارتیز
رامتین
۱۴۲
۳.۲k

کوکی اسمارتیز

۵ تیر ۹۹
پدر بزرگم بعد از اینکه گفت بتول خودشو کشت یه سکوت کرد وبعد شروع کرد گریه کردن،دیگه دلم نمیسوخت واسه سوز گریه اش،خودمم بغض داشت خفه ام میکرد ولی اشکم نمیومد.
دوباره پدربزرگ گفت بعد از اینکه بتول مرد تازه فهمیدم چه جواهری رو از دست دادم،من دنبال چی بودم؟بتول همه چی داشت،مهربونی،آرامش،نجابت،اصل ونسب.
هر چی مال داشتم همه اش مال بتول بود.
برگشتم خونه ،عزه گفت چی شده چرا رنگت مثله میته،همه چیو گفتم،عزه یه نفس عمیق کشیدو گفت من کی گفتم سه طلاقش کن و بسپارش به کارگر مغازه.من فقط گفتم تو خونه هوو نمیخوام،شنیده بودم دخترحاج منصوره وکلی مال ومنال داره،فکر کردم بفرستیش بره،خودش با مال ومکنتی که داره میتونه شاهانه گذران کنه.
ازش عصبانی شدم ،گفتم دروغ نگو اینطوری خودتو تبرئه نکن.خودتو داری به موش مردگی میزنی که چی بشه،تو نبودی انقدر ناز وکرشمه اومدی؟
انقدر قر دادی وراه رفتی که از راه بدرم کردی.برام شرط گذاشتی.گفت ولی شرط من این نبود خودتم خوب میدونی.
پدربزرگ گفت از اون شب تا حالا دارم میسوزم وتوبه میکنم از غلطی که کردم.از اینکه با حاج منصور اون دنیا روبرو شم میترسم چی بهش بگم.کاش میشد نمیرم وهر روز تو این دنیا شلاقم بزنن ولی اون دنیا حاج منصوروبتولو نبینم.
سالها گذشت عزه باردار میشد ونه ماه به شکم میکشید وبچه ها سر زا میرفتن.سه تا بچه رو اینطوری از دست داد.
تا آخرش همایون وجیران برامون موند.
دوتا بچه هام از بتول بچه های خلفی بودن،آروم ومهربون ،هر چند هیچوقت منو دوست نداشتن.
الانم کارایی که همایون وجیران کردن ،چوب خدا بود،میدونم هنوزم مونده هنوزم مونده بکشم.
حرفای پدر بزرگ تموم شد.عمه خانم وپدربزرگ خوابیدن.
ولی من زیر نور مهتاب گریه کردم ملافه رو گرفته بودم جلو دهنم وگاز میگرفتم که صدای هق هقم بلند نشه.از همه بدم میومد،چرا تمام آدمای اطرافم انقدر بد بودن .چرا همشون دیو بودن.یاد روزی افتادم که یه فاخته لب دیوار لونه کرده بود رفتم آشیونشو برداشتم ،عزه گفت نکن آشیونه هیچ موجودیو خراب نکن ،بخصوص اگر بچه داشته باشه.ولی خودش آشیونه یکی دیگه رو با بچه هاش خراب کرده بود .خیلی تضاد داشت همه چی تضاد داشت عزه برام همیشه آدم خوبه بود،نمیدونم شایدم واقعا خوب بود ولی پدر بزرگ داشت بد وصفش میکرد برای کم کردن بار عذاب وجدانش.شاید الکی میگفت عزه این شرطو گذاشته ویا ناز وکرشمه میومد.بچه تر ازاونی بودم که برم وازپدربزرگ بخوام اصل مطلبو بگه.دیگه خودشونو خداشون .فرداش دلم نمیخواست بیداربشم...
ممنون که لایک میکنید❤
روزام میگذشت یکنواخت وکسل کننده مدرسه ها باز شد،تنها پناهم تو زندگی مدرسه بود،دلم میخواست میشد شبانه روزی همونجا بمونم وخونه نیام از اون دوتا هیولا خوشم نمیومد دلم نمیخواست باهاشون هم سفره بشم.
نزدیکای عید بود،یه عید غمبار وسوت وکور دیگه.صدای در زدن اومد،رفتم درو باز کردم جیران خودشو انداخت تو خونه،با شکم بالا اومده ،شش ماهه بود.گفتم جیران چه عجب بیا تو ،رفتیم تو بابا بزرگ وعمه خانم اصلا تحویلش نگرفتن حتی جواب سلامشم ندادن.
براش چای آوردم،گفتم جیران چقدر ضعیف شدی زیر چشمات گود افتاده،چیزی نگفت ،رو به پدر بزرگم گفت من دیگه برنمیگردم،پدر بزرگم گفت غلط میکنی،من دنبال دردسر نیستم باید بری.
خستگی در کردی برمیگردی.گفت نمیرم ،من برنمیگردم.پدر بزرگم پر لباسشو گرفت وبردش دم در وگفت برو همونجا که ازش اومدی دیگه نیا منو با جمال چشم تو چشم نکن،تو بی آبروم کردی اونم لختم کرد ،بسه دیگه.طوری حرف میزد انگار خودش عمری ابرو داری کرده بود.
تو نگاه جیران یه نا امیدی عمیقی بود،گفت بابا پناهم بده ولی پدر بزرگم عین سنگ سخت بود،جیران نا امید رفت.چند روز بعد خبر آوردن که اونم همون کار بتولو کرده،اونم به آخر خط رسیده بود.جمال روزگارشو سیاه کرده بود اونم تحملش تموم شده بود.بعد از اینکه خبر جیرانو آوردن برا بابا بزرگ پاهاشو دراز کرد رو به قبله وسه روز تمام نه چیزی خورد نه حرفی زد نه تکونی خورد وبعدم مرد.همسایه ها بردن خاکش کردن.
من بچه ای بودم که طی چندسال از یه زندگی شاد وسالم وبی دغدغه ومرفه ،که همه اطرافیاشو سالم ومهربون میدید،رسیدم به یه زندگی فقیرانه وکسل کننده با اطرافیانی که هیچ اعتمادی بهشون نبود.در دنیایی بودم که همه چی نا امید کننده بود وبه هیچ کس امیدی نبود.
از عرش به فرش رسیده بودم.
بعد از تمام اون اتفاقا وحرفا روحیه منم بهم ریخته بود،افسرده شده بودمو مدام گریه میکردم.یه بار سر کلاس موقع خوندن انشایی که موضوعش این بود که «از زندگی خود بنویسید»زدم زیر گریه،معلممون زن فهمیده ای بود انشا رو گرفت وخوند،بعد از کلاس با من حرف زد،تمام جریان زندگیمو براش گفتم،آرومم کرد،بعد از کلاس اغلب برام وقت میزاشت وبا من حرف میزد وبهم روحیه میداد،کم کم از اون حالتا دراومدم،به زندگی امیدوارتر شدم.چند سال دبستانو با توجه ویژه همون معلم که فامیلش ناهید بود سر کردم.
زندگیمون سخت میگذشت ،پس انداز عمه خانم هم تمام شد،خونه رو فروخت ورفتیم منزل یکی از همسایه ها مستاجری.
وارد دبیرستان شدم،احتیاجات وخواسته هایی داشتم که تامین نمیشد...#داستان_یگانه❤❤
...