شمایی که داری داستانو میخونی لایک لطفا
هم احساس قسمت _۲۹
به خودم قول داده بودم دیگه عاشق هیچ دختری نشم و به کسی اعتماد نکنم .بعدش کم کم سعی کردم کاری پیدا کنم و مشغول بشم وقتی بابا دید دارم جای دیگه ای واسه کار میگردم پیشنهاد شرکت خودشو دادو شدم حساب دار بابام ، اون موقع دلم میخواست مستقل باشم با خودم گفتم کمی کار میکنم بعد واسه خودم یه کار دیگه دستو پا میکنم اما بابا اجازه نداد سعی کردم با رفتارم دست نیافتنی باشم .
چند وقت بعدش از دوستای قدیمیم شنیدم که شیدا با دوست پسر قبلیشم بهم زده و داره دنبال من میگرده درست موقعی که تورو دیدم چند روز بعدش اومد سراغم میگفت پشیمونه و دوسم داره واسه اینکه دستش بیاد که چه چیزی رو ازدست داده گفتم من با یکی وارد رابطه شدم باورش نمیشد میگفت تا نبینم باورم نمیشه منم محلش نذاشتم و بیرونش کردم .
دنبال یکی میگشتم تا به شیدا ثابت کنم راستی راستی کسی تو زندگیمه و با تو وارد رابطه شدم فک میکردم توهم مثل شیدایی وزود رابطه ی بینمونو فراموش میکنی واسه همین فقط پیشنهاد دوستی دادم ، خواستم قبل از اینکه تو منو کنار بذاری من کنارت بذارم !!!!
اما وجدانم قبول نمیکرد میدیدم که چقدر پایبند خط قرمزای بینمونی و این منو بیشتر جذبم میکرد.
_راستش یه چیزای دست خوده آدم نیست مثل علاقه ای که نسبت به یکی تو دلت به وجود میاد به مرور علاقمند شدم بهت ، این بین نمیتونستم اعتماد کنم باز ضربه بخورم سردر گمو گیج بودم باخودم که تنها میشدم همش تو فکرم بودی.
چند جلسه ای رفتم مشاوره تا تصمیم درستی بگیرم دوست نداشتم هیچ کدوم مون ضربه بخوریم روانشناس ازم خواست اگه از علاقم نسبت بهت مطمئنم اعتماد کنم و به همه تو یه دید نگاه نکنم میگفت همه مثل هم نیستن ازم خواست گذشته رو فراموش کنم و آینده رو به دید مثبت بببینم .همین کارو کردم . موفق شدم و با تو به آرامشی که میخواستم رسیدم تو همونی بودی که من میخواستم یه دختر خوبو نجیب از همونایی که خودشو در اختیار کسی قرارنمیده ،
بهت اعتماد کردمو وقتی واقعا باورم شد توهم دوستم داری ازت خاستگاری کردم اما به قراره خاستگاری نرسیده شیدای لعنتی پیداش شد و همه چی بهم ریخت انگار سرنوشتم نمیخواد روی خوششو نشونم بده .
از پنجره فاصله گرفت. یه مشت زد تو دیوار وگفت منه احمق تا حالا این طوری به کسی دست درازی نکرده بودم !!!
اما امروز همه ی مرزای بینمونو شکستم اونم به خاطر دوست داشتن بیش از حد تو بوده و رفتاری که امروز ازت دیدم ، نه چیزه دیگه ای .!!!
سی سالمه بچه نیستم بی غیرتم نیستم ، عقدی جنسی هم ندارم دخترای زیادی بوده که در خواست دوستی داشتن یا فراتر از دوستی اما من به هیچ کدومشون تن ندادم تا پیش خدای خودم شرمنده نباشم .
این بین شیدا در گذشته یه اشتباه بود و حالا چون فکر میکردم منو زود کنار گذاشتی خواستم بگم دارم ازدواج میکنم وتو کسی بودی که بازی خوردی نه من.
دکمه های پیراهنشو بست.
درو با کلید تو دستش باز کردبا صدایی خش دار گفت ؛ لازم بود کمی بترسونمت تا حرفامو گوش کنی هیچ قصد بدی نداشتم ....
با گوشیم که تو دستش بود زنگ زد ،یه آژانس خواست آدرسو داد. گوشیو با سویچ ماشینشو گذاشت جلو پنجره درو باز کرد بره که با بغض صداش زدم گفتم پیمان ؟؟؟کتت جا موند!!!؟
بدون اینکه نگاه کنه چند ثانیه ایستاد بعدش درو بستو رفت .!!!
به حالت نشسته پاهامو جمع کردم تو شکمم با فکر حرفای پیمان دلم بدجوری گرفت و هیچ جوره نتونستم جلو هق هقمو بگیرم میدونستم دلش زخمیه و غرورش شکسته پیش منی که به ناحق قضاوتش کرده بودم .
به قول خودش یه چیزایی دست خوده آدم نیست مثل همین گریه ی الانم که نمیتونم جلوشو بگیرم مثل وقتی که بغض میکنم و یدفعه ای میشکنه مثل گریه های بی صدای شبانه مثل چیزی که دلمون بخواد بشه اما نمیشه .....
دلم گرفته به خاطر پیمان به خاطر علی که اون طوری زخمیم کرد و به خاطر خیلیای دیگه .
دوساعت تو حال خودم بودم پاشدم سرو وضعمو مرتب کردمو کتشو از رو زمین برداشتم درارو قفل کردم هوا کمی تاریک شده بود سریع رفتم سمت ماشینش یه کمی ماشینو دورتر پارک کرده بود رفتم سوار ماشینش شدم تو آیینش یه نگاه به خودم انداختم لبم زخمی بود رژلبمو از کیفم برداشتم جاشو پررنگ کردم تا دید نداشته باشه.
فضای ماشین بوی پیمانو میدادو این منو بیشتر ناراحت میکرد ، حرکت کردم ، مرکز ،یه چهار ساعت یا چیزی کمتر با خونه دور بود ، بارون شدت گرفته بود و هوام تاریک شده بود به اتوبان اصلی پیچیدم که نفهمیدم چی شد وقتی چشامو باز کردم تو بیمارستان بودم ........
ادامه دارد 🌼🌼🌼
...