عکس توپک سیب زمینی پنیری برای دخترم
بانوی یزدی
۳۰
۷۱۶

توپک سیب زمینی پنیری برای دخترم

۲۶ تیر ۹۹
به رنگ ارغوان (۱۳)
هیچ خواستگاری برای اعظم نیومده بود. با اینکه اونم کم از زیبایی اکرمو و مادرم نداشت ولی دست تقدیر ، با اون بلایی که سر اکرم اومد و پیامدهای بعدش،از خیلی چیزها محروممون کرد در واقع هیزم تر وخشک باهم میسوختیم.
شونزده ساله بودم و اعظم بیست ساله که بالاخره بخت اونم باز شد و تو یک مراسم ساده و محضری به عقد پسر یکی از اقوام دور مادرم دراومد .
همه میدونستیم شوهرش قبلا اعتیاد داشته و کارو بار درست و حسابی نداره و اهل کار نیست ولی هم اعظم و هم مادرم حرفی نداشتن می گفتن تو وضع الان ما ،همینم بره کس دیگه ای نمیاد .
اعظم خیلی دختر بسازی بود اگر گاهی منو اکرم شکایتی از زندگی میکردیم ،اعظم اما یکبار هم دم نزد .روحیه صبور و مقاومی داشت و همین روحیات ،اونو از زندگی با مردی که قبلا اعتیاد داشته و کار و پول نداره ،تو یه شهر دورتر از شهر خودمون ،نمیترسوند.
مدت کمی بعد از عقدشون، اعظم با چند تیکه جهاز کارفرما،که با مادرم از فروش قالی خریده بودن، راهی غربت شد.
برادرم علی ،هم ازدواج کرد و من موندم و بردار کوچیکم سعید که دوسالی ازم کوچیکتر بود .
رفتار پدرم همون طور، بی تفاوت نسبت به زن و بچه هاش بود.
محبت ندیده بودم و محبت کردن رو هم یاد نگرفته بودم. خودسر بودم و روحیه ستیزه جویی داشتم .سختی کشیدن و دم نزدن کار من نبود .هرکی حتی نگاه چپ میکرد،جلوش در میومدم. اگه قبلا جایی میرفتم و حس میکردم همسایه ها و اطرافیان،طور دیگه ای نگاهم میکنن و پشت سرم حرف میزدن ،ساکت میموندم.
انگار همه خبط و خطاهایی که اکبر کردو متعاقب اون خانوادش ،همه چیزو از شاهکار اون نره غول پسرشون برملا کردن ،همه و همه ،ما گناهکار بودیم و اگه کسی هم سرزنش میکرد حق به جانب داشتن .یه حسی مثل اینکه باید همه خانوادم تنبیه بشیم.
ولی حالا بزرگ شده بودم معنی متجاوز و مظلوم رو خوب می فهمیدم، معنی قضاوت ناحق،معنی طردشدن ناجوانمردانه ،معنی بی عدالتی و ...همه رو خوب میفهمیدم و هر چی بیشتر درک میکردم، بیشتر هم خون تو رگهام به جوش میومد و دلم میخواست انتقام بگیرم ..
کاری ازم بر نمیومد و حامی نداشتم .فقط منتظر بودم تا از همسایه و فامیل، یا هرکسی ،چیزی بشنوم و تحقیر بشم ،اونوقت بود که تمام دق و دلیمو، تمام عقده های سرکوب شدم از وقتی اکرم نابود شد تا الانمو، سرشون خالی میکردم و حسابی میشستم و میچلوندمشون.
دلم نمی خواست قالی بافی کنم و تو یک شرکت استخدام شدم .مادرم چون کار کشاورزی زیاد بود ،اونم قالیبافی رو کنار گذاشت و وردست بابام ،کمکش میکرد .بابام سنش بالا رفته بود و دست تنها از عهده پول جمع کردن بر نمیومد!
پولی که از کارگری تو شرکت میگرفتم برای خودم طلا میخریدم و رخت و لباس.
دوسالی از کارم تو شرکت می گذشت که یک روز کارفرما صدام زد و با بهونه تراشی الکی ،اینکه کارایی خوبی نداری و زیاد با همکارات حرف میزنی ،عذرمو خواست و از اونجا اخراج شدم .
اول باز زبون التماس و تمنا خواهش کردم بهم فرصت بدن ولی سودی نداشت. نهایت صدام و بالا بردم و تهدید ‌کردم و سر وصدا که بدتر شد و اگه یک درصد دلشون میسوخت و شانس دوباره کار تو شرکت را داشتم،حالا اما با هوچی بازیهام ،خود رئیس شرکت تهدید کرد اگه زودتر اونجا رو ترک نکنم پلیس خبر میکنه!
ادامه دارد...
...
نظرات