عکس مرغ سوخاری
nazi_1237
۳۷
۴۷۰

مرغ سوخاری

۱ مرداد ۹۹
سلااام🤪
خیلی وقت بود پست نذاشته بودم🙄
میدونم دلتون برام تنگ شد😌
خودتون عکسو بنگرید مشخصه چیا درست کردیم😌
بله درست کردیم🤨
مگه من تنهایی حال درست کردن این همه غذارو دارم😂😂😂
پنه با سس آلفردو،سالاد سیب زمینی و شوید و مرغ سوخاری😝
منتظر لایکااا و کامنتای زیباتون هستم😜
#بچه_مثبت
پارت 10 و 11 و 12
یه لحظه چنان جا خورد که گفتم االن با صندلی می افته رو زمین. خاک تو سرم، انگار
خیلی زیاده روی کرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
- آقای محمدی میشه من امروز جزوتون رو ببرم خونه؟
دفتر رو بست و بدون این که نگاهم کنه به سمتم گرفت و گفت :
- بفرمایید .
سریع از جا بلند شد و رو به شیربرنج گفت :
- بریم؟
هادی شیربرنج که انگار هنوز تو کف متین جان گفتن من بود، نگاه مشکوکش رو بین
من و متین مثل پاندول ساعت گردوند و گفت :
- بریم .
و از جاش بلند شد .
هنوز متین و دوستش از کالس خارج نشده بودن که شقایق و پشت سرش بقیه ی
بچه ها به کالس حمله ور شدن. شقایق رو به من و بی توجه به حضور بقیه گفت :
- می کشمت ملی، اشهدت رو بخون. دختره ی پررو، حاال ما پی خوشگذرونیمون
بودیم و تو در حال مبارزه با مزاحم خیالیت؟
به سمتم دوید. جیغ کشیدم و سریع روی صندلیم ایستادم و گفتم :
- یکی این رو بگیره، من پارچه ی قرمز ندارم. اوه، صبر کن .
کیف قرمزم رو برداشتم و مثل گاوبازهای اسپانیایی کنارم تکون دادم و شقایق هم
عین گاو وحشی ها به سمتم حمله ور شد و به جون موهام افتاد و محکم کشیدشون.
در این گیر و دار یه آن نگام به متین افتاد که دم در کلاس ایستاده بود و با تعجب و تمسخر نگاهم می کرد. تا نگاه منو دید سریع نگاهش رو دزدید و رو به هادی که با
دهان باز نگاهمون می کرد، محکم و جدی گفت :
- بریم .
تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برام بدتر بود. رو به شقایق با لحنی جدی گفتم :
- اَه، بسه دیگه .
دفتر متین رو توی کیفم انداختم و بی توجه به بقیه با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود
از کالس خارج شدم .
شقایق دنبالم اومد و گفت :
- هی ملی چت شد؟ تو که سوسول نبودی. ملیسا با توام، ملیسا؟
بی توجه به قربتی بازیای شقایق از دانشکده بیرون زدم و به سمت پارکینگ رفتم. به
سمت مگان مشکی رنگم رفتم و سوار شدم. هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم
که فورد سفید رنگ کوروش راهم رو سد کرد .
- کوروش برو کنار، امروز اصال حوصله ندارم .
- اوه، مگه چی شده؟
- هر چی، خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ می زنم .
بدون جواب دادن به من سریع گازش رو گرفت و رفت .
و من پشت سرش داد زدم :
- گند دماغ !
وارد خونه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودن. می خواستم به اتاقم پناه ببرم
که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به منو بر عهده می گرفت، صدام کرد:ملیسا جان؟
بله چشم عسلی؟
لبخندی زد و گفت :
- غذاتون .
- نمی خوام، با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم .
- مامانتون فرمودن که واسه ساعت هفت آماده باشید مهمونی دوره ای ...
- اَه، دوباره شروع شد. بهشون بفرمایید من نمیام. آ راستی، مگه قرار نبود یه هفته
کیش باشه؟
- نمیشه، خودتونم می دونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون به هم می
ریزه. مامانتون االن برگشتن و تو راه خونن .
- اوکی اوکی، حاال مهمونی کجا هست؟
- خونه ی مهلقا خانوم .
ادای عق زدن رو درآوردم و گفتم :
- آدم قحط بود؟
- ملیسا؟
- اوه سالم مادر عزیزتر از جانم. از این طرفا؟ راه گم کردید؟ منزل این حقیر را منور
کردید .
- منظور؟
- منظوری ندارم، گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده .
- آره، به خاطر مهمونی مهلقا اومدم .
با حرص گفتم :
- حدس می زدم...
#مرغ_سوخاری#naziii_۱۲۳۷
...