این شیرینی رو من درست نکردم خواهرم درست کرده بود و عکسشم دادشم گرفته فرستاده برا من ، پهلوون بعداز چهل تا عکس بی کیفیت آخرین عکسشو که فرستاد گزاشتم تو پیجم بهش میگم دادش من تو که زحمت عکس گرفتنو میکشی یه با کیفیت بگیر میدونین چی میگه ؟
بهم میگه بی خیال بابا حوصله داری
خلاصله کلی خندیدم به عکس انداختنش آخه اصلا اهل عکسو این چیزا نیست قربونش برم .
دقت کردین بعضی از مردا اصلا تو فاز اینجور چیزا نیستن.😉
داستان خدیجه قسمت __ ۱۱
زهرا نگران و دلواپس تیمور بود به سراغ چند نفر از دوستانش رفتیم اما هیچ کدوم شون خبری ازش نداشتن. نزدیکی خونمون یه خونه ی مخروبه ی قدیمی بود، چند روزی از ناپدید شدن تیمور میگذشت که آخر سر همسایه ها از بوی تعفنی که در کوچه پیچیده بود به ستوه اومده و پلیس خبر کرده بودن .
جسم متعفن و متلاشی شده ای که از اون خرابه بیرون اومد جسم تیمور بود.
بله همون مرد رویا های زهرا خواهربیچارم همونی که قرار بود تکیه گاه و پشتو پناهش باشه .
جسم تیمور رو در حالیکه همسایه ها بینی شونو محکم گرفته بودن به خاک سپردیم. تو اون حال زهرا دیگه حتی توان گریه کردنم نداشت .اصلا حال خودش رو نمی فهمید اصلا نمیدونست مردست یا زنده؟ رنگش مثل گچ سفید شده بودشوکه بود .
قلب و روحم چنان به درد اومده بود که احساس خفقان میکردم .
مادر تیمور بعداز خاکسپاری پسرش منو زهرا رو با کتک از خونه بیرون کرد اون با فریاد می گفت ؛ پسرمو تو و خواهرت معتاد کردین وگرنه تیمور ساکت و بی آزار بود ، سر وقت می رفت سر کار و بر می گشت از وقتی خواهرت زنش شد به این حال و روز افتاد . تو وخواهرت دختر یه مواد فروش مفنگی بودین ، بابات خیلی هارو معتاد کرد و خواهرتم پسرمو ، گمشین از این خونه برین بیرون دخترای بی سرو پا !!
جایی رو نداشتیم بریم ، باید بازهم می رفتیم به خونه ی قدیمی مون و متلک های معنا دار ننه سکینه رو تحمل می کردیم ، قبول اونچه که در این سالها به سر مون اومده بود برام سخت و ناگوار بود و زهرا از شدت غم شکست و فرو ریخت . دلم میخواست این همه غم و حقارت رو در خواب دیده باشم ، غصه درونم اونقدر سنگین وبی رحم بود که دیگه هیچگاه رفتارهای زننده ی وابرو در هم کشیدن های ننه سکینه آزارم نمیداد .
🌸پارت جدید امروز🌸 قسمت __۱۲ داستان خدیجه
مادر تیمور بعداز اینکه بیرونمون کرد سراغ نوه اش رو نگرفت هر چند از اولم زیاد مشتاق نبود ، همون روزا ، زهرا تو خونه بچه شو بدنیا آورد ومنم چون چاره ای نداشتم هرجایی رو زدم تا کاری پیدا کنم و بتونم خرج خودمو و خواهر مریض تازه زایمان شده ام رو بدم ، با هزار زحمت و در بدری بلاخره تو یه کارگاه خیاطی با اینکه هیچ کاری بلد نبودم به عنوان نظافت چی پذیرفته شدم . سخت کار میکردم با اینکه حقوق زیادی نمی گرفتم راضی بودم روزا رو کار می کردم شبهاهم اکثرا درس می خوندم چون خونمون از جایی که کار می کردم دور بود و صاحب کارگاه خیاطی زنی میان سال بود جای خواب هم داده بود خیلی کم به خونه سر می زدم و فقط برا زهرا و دختر تازه بدنیا اومدش پول خرجی می فرستادم . من مجبور بودم برا اینکه دست پیش کسی دراز نکنم کار کنم تو این مدت به اضافه ی نظافت کار گاه چرخ کار خوبی شده بودم و بعضی مواقع پشت چرخ کار میکردم و خوب یاد گرفته بودم یک سال گذشت تا اینکه یه روز با زهرا قرار گذاشتم ببینمش اون برام از حالو روزش تو این یک سال گذشته اینچونین گفت : زهرا __ وقتی تو رفتی ننه سکینه به من دائما میگفت ؛ تو هم زودتر مثل ننه ت یکی رو پیدا کن و آویزونش شو !! تازه از دستتون خلاص شده بودم ، من نون اضافی ندارم بریزم تو حلقوم تو و دخترت زود شرتو از سرم کم کن برو به درک ! و گاهی وقتا پولی که می فرستادیو ازم می گرفت به رو خودشم نمی آورد.به راستی زبون ننه سکینه در غر زدن و فحش دادن خستگی ناپذیر بود اون همیشه منو به باد ناسزا می گرفت و نفرینم می کرد اما هیچ کدوم از رفتارش دیگه قلبمو نمی شکست مثل سالای قبل ، زیرا زخمی که به قلبم وارد شده بود ، کاری تر از این حرفا بود ، تنها رها شده و بی هدف بودم وقتی تو نخواستی بیای خونه و تو کار گاه موندنی شدی ، احساس تنهایی بیشتری کردم ، احساس عروسکی رو داشتم که به یکباره عروسک گردان بندهای اونو رها کرده و سرگردانه .
باور نمی کردم بیدار باشم وچنین بد بختی هایی برام اتفاق افتاده باشه ، هنوز هم همه ی ماجرا رو در یه کابوس تصور میکنم ، سر در گم وبلاتکلیف مونده بودم که همسر یکی از دوستان تیمور که دیدش و باهمم رفتو آمد داشتیم به دادم رسید ، اون گاهی می اومد و به من سر میزد تلاش میکرد دردم رو فهمیده و در حدی که بتونه کمکم کنه واز تنهایی نجاتم بده و در مسیر عادی زندگی قرار بگیرم اون هروقت می اومد دخترم رو پیش ننه سکینه میفرستادم وخودم باهاش حرف می زدم اوایل خیلی خوب بود مهربونو دلسوز ولی بعدها اون راهی که پیش پام گذاشت همون راهی بود که بابا و تیمور برای یافتن آرامش انتخاب کرده بودن اما فقط نامش متفاوت بود ، خیلی زودتر از اونچه فکرشو بکنم به مواد شیشه وابسته شدم خنده داره نه خدیجه ؟؟؟ !!
هرچی در زنگی بد بختی کشیدم از مواد بوده و حالا مصرف خودم بالا رفته که حتی برای تامین خرج اعتیادم دست به هر کاری می زنم .اونقدر اوضاعم آشفته و خراب هست که گاهی حتی اسم خودم رو به یاد نمی آرم و دست به هر کاری میزنم ، وقتی تیمور مرد زیر پاهام خالی شده بود و احتیاج به کمک داشتم روحو روانم داغون شده بود با بدنیا اومدن بچه ام افسرده تر شده بودم خودت بودیو دیدی حالو روزمو اون موقع احتیاج داشتم کسی کمکم کنه و صدام رو بشنوه و به فریاد دل بی کسم برسه اما هیچ کس تو اون لحظه های سخت دور و برم نبود ......
ادامه دارد 🌸🌸🌸
...