از اینکه بچه هام هنوز وبا این شرایط منو تکیه گاه میدونستن برام جای خوشحالی بود.
در اولین اقدام رفتم وسایل سالن رو بخشیدیم به شاگردای قدیمم.وبرا همیشه کارو بوسیدمو گذاشتم کنار میخواستم صبحها افتاب خونه ام رو ببینم ،بفهمم ظهر کی میشه وبا خانواده ام نهار بخورم شبا منتظر اومدن بچه هام باشم.اتفاقایی که خیلی کم تجربشون کرده بودم.
من یه روحیه ای داشتم وشخصیتی داشتم که دوست داشتم دیگران بهم وابسته باشن ومن تکیه گاهشون باشم از اینکار لذت میبردم.مجتبی برعکس من بود هیشه در سایه بود ودوست داشت پشت سر کسی باشه .حالم که خوب تر شد دیدم مجتبی هم درتمام مدتی که من حالم خوب نبود حال اونم خوب نبوده انگار بی پناه شده بود.
کم کم با اونم حرف زدم دوتایی روزا تاتی تاتی کنان می رفتیم پارک ویا سر مزار.باهم حرف میزدیم ،از گذشته از آینده.
طول کشید ولی کم کم دردمون کم شد وکمی غممون سبکتر شد.
رضا در کارش وارد شده بود درآمدشم خیلی خوب شده بود.گاهی میبردمون گردش وتفریح.حدودابیست وسه ساله شده بود که گفت می خوام ازدواج کنم.اولش گفتیم سنت کمه وچرا به این زودی.گفت من که هم خونه دارم هم ماشین هم درامدم خوبه.شرایطشو دارم.دیدیم درست میگه سن مهم نیست .توانایی اداره یه زندگی مهمتره.گفت میخوام با دختری که تو مغازه برام کار میکنه ازدواج کنم .دردانه هم ازش تعریف کرد.گفتیم خوب بریم خونشون ،گفت نه مادرش زود فوت شده ونامادری داره ونامادریشم باهاش خوب نیست.بیایید بریم رستوران اونم میاد باهم آشنا بشید.گفتم آخه یعنی چه بالاخره پدر که داره ،پدرش نمیتونه یکساعت مارو تحمل کنه توخونش.
گفت اونم تحت سلطه نامادریشه،گفتم انگار دختره از یه خانواده مشکل دارمیاد برات دردسر نشه بعد،لابدکلی کمبودم داره.هزار تا عقده هم داره.حتما میگه چون تو زندگیم محروم بودم باید جیب شوهرمو خالی کنم.
رضا گفت مامان چرا یکطرفه میری قاضی تو که ندیدیش بیا ببین چه دختر ماهیه.
گفتم برو بابا من تو سالن هزار تا از این داستانا شنیدم اولش ماهن بعد مثله خوره می افتن به جون زندگیت.
نمیدونم چرا وحشت داشتم از این دختره با این شرایطش.
چند روزی رضا باهامون سر سنگین بود .سر انجام دردانه رو واسطه کرد بیاد راضیمون کنه.
من راضی شدم برم ولی گفتم اگر نپسندم حق نداری ادامه بدی .اونم قبول کرد.روزی که رفتیم رستوران توقع داشتم یه دختر هفت خط که کلی به خودش رسیده تا ما رو خام کنه جلو روم ببینم.
ولی یه دختر ریزه میزه با مزه اومد بدون ارایش وبی رنگ وریا یه مانتو وروسری کاملا معمولی تنش بود با کفشی که انقدر پوشیده بودش معلوم بود پاشنه اش سابیده شده...
#داستان_یگانه❤❤یکم با دختره حرف زدم اسمش آرام بود.از زندگیش گفت از سختیاش گفت.از اینکه نود درصد حقوقشو پدر ونامادریش به زور ازش میگیرن.
یه جوری یاد سختیای خودم تو زندگیم افتادم.وقتی غذا آوردن الکی کلاس نذاشت ومن نمیخورم ویا یکم فقط نوشیدنی بخوره وبا چنگالش با غذا بازی کنه...گفت من همیشه میل به غذا دارم نمیدونم چطور بعضیا میگن میل نداریم.غذاشو کامل خورد.
گفت به قد وقوارم نگاه نکنید هم اشتهام زیاده هم زیاد کار میکنم.
از اینکه راحت حرف میزد ازش خوشم میومد.
انقدر مجذوبش شدم که به رضا گفتم بریم یه جایی چای هم بخوریم.نشون به اون نشون تا شب حرف زدیم.
شب که برگشتیم مجتبی گفت چه خبر .ان شاالله خیره.
گفتم اره خیره دختر خوبی بود.اونم خوشحال شد گفت همش خدا خدا میکردم دختر خوبی باشه دل رضا هم شاد بشه.
قرار شد عقد محضری بگیرن.نامادریش یه روز زنگ زد یه زن بی ادب وبد دهن.گفت باید اول شیر بها بدین تا پدرش رضایت بده.
گفتم با اینکه این رسما ورافتاده ولی چشم حتما .البته شیر بهااسمش رو خودشه بهای شیر مادرو باید بدن.پس به شما تعلق نمیگیره آدرس مادرشو بدین تقدیم کنیم.نه گذاشت ونه برداشت وشروع کرد به فحاشی.
بعدم پدره گفته بود من رضایت نمیدم.رضا وآرامم رفته بودن دادگاه وبرگه گرفته بودن.یه روز رضا زنگ زد وگفت مامان خودتونو برسونید محضر وقت گرفتم برا عقد.بهش گفتم رضا دختره خیلی خوبه ولی خانوادش نه، فکر همه جا رو کردی بعدا هر روز برامون دردسر نشه .هر روز اعصابمونو خرد نکنن.دختر برا تو زیاده ،قهرمان بازی درنیار که بخوای این دخترو از خونه نامادریش نجات بدی.بزار یه قهرمان دیگه بره نجاتش بده.رضا گفت مامان میفهمی چی میگی من آرامو دوست دارم.حالا زود بلند بشین بیاین دیگه .رفتیم محضر وعقد کردن تمام مدت تنم داشت میلرزید که یه وقت پدر ونامادریش نیان ودردسر درست نکنن.ولی خوشبختانه نفهمیده بودن .آرام مهریه نخواست .و بعد از عقد مستقیم اومد خونه ما گفت دیگه نمیتونم برگردم،چیزیم ندارم که بگم میرم وسایلمو میارم گفتم تو هم مثله دردانه ای برای ما قدمت روی چشم.
اونشب با لباسای دردانه خوابید.از فردا رفتن دنبال وسایل برا آپارتمانشون ورضا همه چی خرید.
یه روز سر ظهر دیدیم صدای داد وبیداد میاد از پنجره نگاه کردم یه مردی تو پیاده رو داد میکشید که اینا دختر منو دزدیدن.یه مرد معتاد با ظاهری نامرتب ویه زنی از اون بدتر.یکدفعه چشمشون به بالا افتاد وگفتن اینان اینان پسرشون رضا دخترمو اغفال کرده.
لباسامو پوشیدم ورفتم پایین ...
#داستان_یگانه❤❤ #داستان_واقعی #داستان_قدیمی #حس_خوب #پروانه