عکس کیک دورنگ
رامتین
۵۰
۲k

کیک دورنگ

۱۸ شهریور ۹۹
اردلان یه شام خیلی عالی داد وحسابی خرج کرده بود،معلوم بود اهل خرج کردنه.
بچه های رضا ودختر اردلانم حسابی تو حیاط بازی کردنو آرامم یه نفس راحتی کشید چون تو خونه همش نگران بود بچه ها به چیزی دست نزنن یا به جایی نخورن وچیزی نشکنه که هر کدوم کلی پولش بود.
دردانه هم از همون روز حسابی رفته بود تو نقشش ودنبال لادن افتاده بود با یه قاشق وغذا بهش میداد.
خنده ام گرفت دختری که تا دیروز به زور یه لقمه صبحانه میدادم دستش ویه میوه میزاشتم تو کیفش که تو راه دانشگاه ضعف نکنه الان یه شبه مادر شده بود.
حسابی اونشب رفتم تو ریز حرکات اردلان دیدم نه انگار واقعا دردانه رو میخواد وفیلم بازی نمیکنه.با خودم گفتم خداروشکر که انگار اینا واقعا نیمه گمشده ی همدیگه هستن.
چند روز بعدم اردلان اومد وحرفا رو برا عقد زدیم.هر دوشون تصمیم داشتن که یه عقد ساده داشته باشن ولی آتلیه برن وعکسای یادگاری بگیرن.
بعدم برن یه سفر خیلی خوب وموقعی که برگرشتن یه مهمونی به همکلاسا ودوستا وهمکاراشون بدن ماهم موافقت کردیم.
خدا رو شکر همه چی به خیر وخوشی برگزار شد ودردانه ی زیبای من عروس شد وته تغاریمم رفت خونه بخت.درتمام مدت عقد لادن دختر اردلان رو از خودش جدا نکرد ودر تک تک عکسای آتلیه شون حضور داشت.
هر چی اصرار کردم برا ماه عسل که رفتن لادن رو بزارن پیش من ولی نپذیرفت وباهم رفتن.
خلاصه اینکه هم لادن خیلی به دخترم وابسته بود وهم بر عکسش.
یه روز به دردانه گفتم خیلی عالیه که حس مادری به این بچه داری ومن بهت افتخار میکنم ولی خیلیم بهش وابسته نباش به هر حال مادرش کس دیگه ای هست.
دردانه از حرفم برآشفت وناراحت شد وگفت مامان یعنی چه ومگه میشه به بچه خودم وابسته نباشم.گفتم خیلی فرو رفتی تونقشت الان شدی کاسه داغتر از آش ولی خوب قبول نکرد ورفت خونشون.
سه چهار ماهی از عروسیشون نگذشته بود که جمال هم فوت شد ومن الکی میگرن رو بهانه کردم که نرم سر خاکسپاریش.
حیف از انرژیم که براش هدر می رفت.
جمال رفت که آماده بشه وجواب تمام ظلمایی که به خیلیا کرده بود رو بده.
دردانه هم از شر هوار کشیدناش راحت شد چون طبقه بالای خونه جمال ساکن بود.تمام ارث ومیراثم موند برا اردلان.بازم بهش گفتم دردانه از اردلان بخواه نصف خونه رو به نامت بکنه،گفت نه مامان این چه حرفیه من هیچ اجباری نمیکنم.تو دلم گفتم همش حق خودته کاش میدونستی.
آخرش دیدم حرفام انگار اذیت کنندس دیگه حرفی نزدم.
یکسالی از ازدواجشون گذشته بود که دردانه باردارشد با یه ویار بد...#داستان_یگانه❤❤ #پروانه
همش حالت تهوع وضعف و...
نمیتونست مثل سابق به لادن توجه کنه .لادن هم بوبرده بود که پای یه بچه دیگه درمیونه وبدقلقی میکرد وچند باری با مشت به شکم یگانه زده بود ومنم برای اینکه هر دوشون اذیت نشن خواستم بیان خونه ما ولی دردانه نیومد وگفت خونتون بوی پمادهای مسکنی که به دست وگردنت میزنی رو میده وحالمو بد میکنه.منم پذیرفتم چون تو اون حالت شامه آدم خیلی قوی میشه ودرعین حال به بعضی بوها حساستر میشه.
ازش خواستم حداقل لادن رو بزاره پیش من ودر نهایت با موافقت اردلان آوردنش.منو مجتبی هم کارمون شده بود بردنش به پارک وبازی باهاش تا بهمون عادت کنه.
دختر شیرین زبونی بود ولی بسیار شیطون.
ویار دردانه تمومی نداشت همه کاری براش کردیم هر جوشونده وغذا و...که فکرشو کنی بهش دادیم ولی فایده نداشت. ودقیقا تا روزی که میخواست بره بیمارستان برا زایمان بالا میاورد،شده بود پوست واستخوان .لادن تمام نه ماه پیش ما موند چون نمیخواستم هم خودش هم دخترم تو این شرایط اذیت بشن.
دخترم زایمان بسیار سختی داشت ویه دختر کپل مپل دنیا آورد.با اینکه تقریبا هیچی نمیخورد ولی دخترش مواد لازمو از بدن مادر گرفته بود.
از بیمارستان بردیمشون خونه خودمون. حسادتا ودردسرهای لادن با بچه کوچیک شروع شد.
مجتبی مدام به دردانه سر میزد ومی گفت من میترسم مثل خودت بشه که افسردگی زایمان گرفتی سر روزبه بچه اولمون.
خداییشم رسیدگیش حرف نداشت.
کم کم حال وروز دخترم خوب شد واردلان اومد دنبالشون وگفت خونه سوت وکور شده ولادنم بردن که از همون اول شرایط رو بپذیره ولی سر سخت تر از این حرفا بود وبه قول اردلان شبیه مادرش بود.
هر روز یه دردسر جدید داشتن وبرای یه لحظه نمیشد بچه رو تنها گذاشت.یه بار کتاب پرت میکرد تو گهوارش یه بار بیسکوئیت فرو میکرد تو دهنش و...
پرستار گرفتن بازم فایده نداشت.تصمیم گرفتن بزارنش مهد.ولی هر دقیقه زنگ میزدن که بچه گریه میکنه وجیغ میزنه وبقیه بچه ها میترسن وبیایید ببریدش.
مهدشو عوض کردن درست نشد،دیگه پیش منم نمیموند همش احساس میکرد تو خونه یکی جاشو گرفته.یه روانشناس که دوست اردلان بودچندتا توصیه روانشناسی کرد نشد که نشد.
مدیر مهد جدید گفت که یکی بیاد پشت پنجره کلاس بشینه تا بچه ببینه که هست شاید آروم بشه.دردانه با بچه کوچیک نمیتونست بره ،اردلانم دانشگاه درس میداد.مجبور شدم بازم بخاطر ارامش دخترم خودم برم.از صبح میرفتم توحیاط پشت پنجره جلو آفتاب تاظهرکه بچه عادت کنه...
#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی #حس_خوب
...
نظرات